#او_مرا_کشت_پارت_70
- بیا و خوبی کن. عجب گیری کردیما. این دفعه خودم هم با یکی تصادف کنم. دوباره از روش رد میشم که زنده نمونه، چه برسه برسونمش بیمارستان.
- گفتم برو بیرون.
- بگو ازم چی میخوایی تا ولم کنی.
برگشتم و نگاهی بهش کردم.
- من رو از اینجا ببر.
- چیکار کنم؟ فکر کردی من کیم؟ جیمز باند؟ یا مسئول سازمان حمایت از زنان بیسرپرست؟ گفتم که از این آویزونها هستی.
داد زدم:
- برو بیرون!
- باشه بابا چرا سر و صدا میکنی!
پرستار اومد تو اتاق.
- آقا چه خبره اینجا بیمارستانه! بیا برو بیرون نمیبینی که مریض تازه خوب شده!
- به من چه خانم! این دختره هیچی حالیش نیست. هر چی من میگم ولمون کن بریم، گوش نمیده.
- حتما یه کاری کردی، برو بیرون وقت آمپولشه. معلوم نیست چه بلایی سر دختر بیچاره آورده تازه طلب کار هم هست!
- ای بابا من به کی قسم بخورم من کنار خیابون پیداش کردم!
- آره.همه همین رو میگن. هر کاری دوست دارن با زنهای بدبخت میکنن، بعد میگن ما نمیشناسیمش. برو بیرون.
پسره با ناراحتی رفت بیرون. باز هم از پنجره به درختهای پاییزی نگاه کردم. زندگی چه ارزشی داره. چرا هنوز باید زنده باشم. کسایی که فکر میکردم خانوادهم هستن، حتی من رو به بیمارستان هم نرسوندن و گوشهی خیابون ولم کردن. اونوقت یه غریبه نجاتم میده.
پرستار بهم آمپول زد و به سمت در خروجی رفت.
- خانم؟
- بله؟
- من اون آقا رو نمیشناسم. هر چی گفته راسته. بذارید بره.
- مطمئنی؟
- کاملا.
- باشه میگم بیان کارهاش رو انجام بدن. فقط خانوادهت چی؟
- من کسی رو ندارم.
romangram.com | @romangram_com