#او_مرا_کشت_پارت_69
- سلام. خوبی عزیزم؟
جوابش رو ندادم.
- اسمت چیه؟
باز هم حرفی نزدم.
- ببین عزیزم باید حرف بزنی و بگی که خانوادهت کجان؟
باز هم سکوت کردم.
- دخترم یه آقایی شما رو آورده اینجا. بنده خدا الان چند وقته اینجاست. ما نمیدونیم که خودش این بلا رو سرت آورده یا نه. خودش میگه که باهات نسبتی نداره و تو خیابون پیدات کرده. باید ببینیش، میخواییم بدونیم میشناسیش یا نه.
باز هم به دیوار روبروم خیره شدم.
- پس میگم بیاد تو. شاید فامیلت باشه.
پرستار رفت بیرون.
چند دقیقه بعد یکی وارد اتاق شد.
دلم نمیخواست کسی رو ببینم. روم رو به طرف پنجره کردم.
صدای پاش رو شنیدم، تخت رو دور زد و اومد جلوم وایساد.
پسر قد بلند و لاغری، با بلیز و شلوار مشکی و کاپشن مشکی بود. چشمهای عسلی ریزی داشت با موهای خیلی کوتاه.
بهم زل زد و گفت:
- پس بالاخره به هوش اومدی.
باز هم سکوت کردم.
- ببین دخترجون من یه غلطی کردم، رگ جوانمردیم زد بالا و از کنار خیابون جمعمت کردم. حالا مثل خر تو گل گیر کردم. الان چند هفتهست که علافت شدم. جون هر کسی که دوست داری بگو که من رو نمیشناسی تا ولم کنن برم. من کلی کار دارم، میدونی که چقدر از کار و زندگیم افتادم؟
جوابش رو ندادم و باز هم به پنجره نگاه کردم.
- هی دختر خانم با توام کری؟ نکنه از این آویزونها هستی؟ ببین من حوصلهی دردسر ندارم ما رو بیخیال شو.
عصبی شدم. من اصلا نمیدونستم این آدم کیه اونوقت بهم میگه آویزون.
- برو بیرون.
- پس خدا رو شکر لال نیستی. ببین بیا جون مادرت بگو ما رو ول کنن.
- اون موقع که جوانمردیت گل کرده بود میخواستی فکر این روزها باشی. کی بهت گفت نجاتم بدی. اصلا به تو چه.
romangram.com | @romangram_com