#او_مرا_کشت_پارت_68


کسی رو زنده زنده دفن کردن، من حس کسی رو داشتم که زنده به گورم کرده بودن.

امیر درست جایی رو هدف گرفته بود که امکان برگشتنم نبود. چطور تونسته بود با من این کار رو بکنه، من که عاشقش بودم.

من بیگناه‌ترین فرد این بازی بودم.

مثل دیوونه‌ها شده بودم. خنده‌ام گرفته بود. آروم شروع کردم به خندیدن. بعدش خنده‌ام بلندتر شد.

همه بهم خیره شده بودن.

از لبم خون می‌اومد؛ ولی دیگه احساس درد نمی‌کردم. دیگه هیچی مهم نبود. من خالی بودم از هر چیزی.

از خنده به سکسکه می‌کردم.

- وای چه رو دستی خورد، نه؟ همه هاج و واج بهم نگاه می‌کردن.

به حاجی نگاه کردم و ادامه دادم:

- من که دختر تو نیستم. وای زد به کاهدون. اگه می‌فهمید که من دخترت نیستم حتما آتیش می‌گرفت. باز هم تو بردی حاجی. باز هم نتونست اون‌جوری که می‌خواست بهت ضربه بزنه. باید پیداش کنی و بهش بگی زیاد خوشحال نباشه. فقط آبروت و پولت رو گرفت، اما دخترت رو نه. برو بهش بگو چه گندی زده.

خنده‌ام به گریه تبدیل شد.

- وایی چقدر احمق بود، نه؟ چقدر احمق بود. چطور نفهمیده من با شما هیچ نسبتی ندارم. همه‌تون گولش رو خوردید. امیدوار همه‌تون برید به جهنم. از همه‌تون متنفرم.

حاجی دستش رو گذاشت روی قلبش و بیهوش شد.

من هم چشم‌هام رو بستم. فقط صدای هیاهو می‌اومد، دیگه چیزی نفهمیدم.

***

یکی از پلک‌هام رو با زحمت باز کردم.

چیزی نمی‌دیدم، فقط یه تصویر تار.

- حالت خوبه دخترم؟

نمی‌تونستم خوب حرف بزنم.

- من، ک...کجام.

-تو بیمارستانی، می‌دونی خانواده‌ت کجان؟

آروم پلکم رو بستم. چی داشت می‌گفت، چیزی یادم نمی‌اومد. هنوز همه چی کنگ بود. من تو بیمارستان چیکار می‌کردم؟

***

چشم‌هام رو باز کردم. به پرستاری که کنارم بود نگاه کردم. لبخندی بهم زد.

romangram.com | @romangram_com