#او_مرا_کشت_پارت_67
دوباره لگدی به پهلوم زد. از درد داشتم بیهوش میشدم. همون موقع حاجی اومد تو.
- اینجا چه خبره حسین!
- آقا جون معلوم نیست کجاست، همه چی رو فروخته. بدبخت شدم. تمام آپارتمانها، شرکت، خونهش، همه چی. این میدونه کجاست، هم دستشه. همش تقصیر شماست. من گفتم بذارید یکم تحقیق کنم، گفتم یکم مشکوکه؛ ولی شما اصرار داشتید که باهاش سرمایه گذاری کنیم.
همون موقع زنگ در رو زدن.
حسین با عجله به سمت آیفون رفت.
من هم خودم رو با بدبختی به سمت دیوار کشیدم.
دیگه جونی نداشتم که حتی خودم رو تکون بدم.
سعید بعد چند دقیقه اومد تو.
- آقا جون این سی دی رو پیک آورده بود دم در، گفت از طرف مهندسه.
حسین سی دی رو از دست سعید چنگ زد و رفت سمت تلویزیون.
بعد چند دقیقه تلویزیون امیر رو نشون داد، تو خونهش بود.
چشمهام خوب نمی دید.
وقتی دیدم امیر سالمه انگار بهم نیروی دوبارهای داده بودن.
به تصویر تلویزیون خیره شدم.
- سلام به همگی. میدونم حتما خیلی دنبالم گشتید؛ ولی بیخود خودتون رو خسته نکنید، چون پیدام نمیکنید. حتما با خودتون میگین که چرا. بیخود به خودتون فشار نیارید. خودم بهتون میگم. حاجی خوب بهم نگاه کن، شاید یه چیزایی از ته چهرهم بفهمی.
حاجی با تعجب به صفحهی تلویزیون خیره شده بود.
- نفهمیدی نه؟ بذار راهنماییت کنم. نگین یادته حاجی؟ نگین مرادی.
رنگ حاجی پرید، روی پیشونیش عرق نشسته بود.
- یادت اومد نه. همون دختر ۱۸ ساله که تو زندگیش رو به گند کشیدی. یادته چقدر معصوم و بی گـ ـناه بود؟ یادته من و اون کسی رو نداشتیم. یادته خالهی بی گـ ـناه من مثل گل پاک بود؟ یادته گفتی صیغهت بشه تا سایهت بالا سرش باشه، تا پناهی داشته باشه؟ یادته گفتی کمکش میکنی؛ ولی توی عوضی بی شرف مثل گرگ گرسنه منتظر طعمه بودی و وقتی ازت حامله شد توی کثافت ولش کردی. من یادمه که فقط ۸ سالم بود. شبها وقتی که چشمهای قشنگش بارونی بود، زجر میکشیدم. آه میکشیدم. شنیدی میگن آه یتیم دامن آدم رو میگیره حاجی؟ من بچه بودم و کاری ازم ساخته نبود. نگین قشنگم هرشب گریه میکرد. هر شب بغضش رو ازم مخفی میکرد که من رو ناراحت نکنه. یادته چقدر التماست کرد که کمکش کنی تا بچه رو نگه داره؛ ولی تو، وقتی دیدی موقعیتت در خطره بردیش که بچهاش رو بندازه، تا آبروت نره. توی عوضی تنها کسم رو ازم گرفتی. وقتی به خاطر سقط بچه مرد، من بالا سرش بودم. حتی نیومدی ببینی چه بالایی سرش آوردی. اون روز با تمام بچگیم به خودم قول دادم که یه روزی نابودت کنم. حتی اگه آخرین روز زندگیم باشه. هر روز و هر شبم رو با فکر انتقام ازت گذروندم. خیلی جون کندم تا بتونم خودم رو بالا بکشم. وقتی به اندازهی امثال تو رسیدم، وقتش رسید. اول رفتم سراغ دختر ته تغاریت. گول زدن اون از همهتون سختتر بود. پسر احمقت بهم شک کرده بود؛ ولی به خاطر تو چیزی نگفت. دخترت خیلی وقتم رو گرفت. حدود ۸ ماه دنبالش بودم تا یکم نرم شد؛ ولی طمع تو باعث شد که زود به خواستم برسم، وقتی پیشنهاد شراکت توی ساخت برجها رو بهت دادم زود قبول کردی و من هم به خواستم رسیدم. هر چند دیدن تو خیلی برام زجرآور بود. حالا هیچی نداری. چیزهای ارزشمندت رو ازت گرفتم، هم دخترت رو، هم آبروت رو و هم پولهات رو. حالا تو هم میتونی یکم حال اون موقع من رو درک کنی. راستی دخترت رو هم ببر همون جایی که خالهم رو بردی، شاید سقط جنین لازم داشته باشه. دیدار به قیامت حاجی!
تلویزیون سیاه شد.
حسین جلوی تلویزیون زانو زد.
چشمهام به تصویر سیاه تلویزیون خشک شده بود.
این غیر ممکن بود، امیر با من این کار رو نکرده بود.
قلبم همون لحظه از حرکت وایساد، اون منو کشته بود.
romangram.com | @romangram_com