#او_مرا_کشت_پارت_65


- فکر کنم دیگه به شما احتیاجی نباشه بهتره برید خونه‌تون.

زهرا با ناراحتی نگاهم کرد.

- برو زهرا جون نگران نباش.

- راست می‌گه نگران نباش، فوقش حسین یکم از خجالتش در میاد.

- سامره می‌خوایی باهات بیام؟

- نه برو من دیگه پوستم کلفت شده.

زهرا با ناراحتی رفت.

من هم سوار ماشین سعید شدم و غزل هم جلو نشست.

خدا رو شکر غزل مثل بقیه حرفی نمی‌زد.

به دم در خونه که رسیدیم سعید من رو پیاده کرد و خودش هم با غزل رفت.

وارد خونه شدم.

حاج خانم سرش رو با دستمال بسته بود.

همون موقع که من رفتم داخل، ریحانه از آشپزخونه اومد بیرون.

اومد نزدیکم و سیلی محکمی به صورتم زد. صورتم سوخت؛ ولی چیزی نگفتم.

- دختره‌ی آشغال گند زدی به آبروی همه. من چجوری تو چشم فامیل‌های شوهرم نگاه کنم. از اولش هم معلوم بود که یه جای کار می‌لنگه، آخه اون یارو با اون دک و پُز از این خوشش اومده. حتما عاشق چشم‌های کورش شده. آخه آقاجون چرا قبول کرد. وای چه آبروریزی‌ای شد. از فردا دختر خاله‌های شوهرم دیوونه‌م می‌کنن از بس بهم تیکه می‌ندازن. خدایا من چقدر بدبختم که همهش باید چوب نحسی این رو بخورم!

-بسه دیگه ریحانه حالم خوب نیست برو یک قرص برام بیار. چرا مامان یه عمر به خاطر این خانم خفه شدی؟ چرا نباید بهش چیزی بگیم. همش دهنمون رو بستیم. بذار بفهمه که این هم مثل مادر...

با داد حاج خانم ریحانه ساکت شد و بعد ادامه داد:

- باشه باز هم خفه می‌شم تا ببینم این تا کجا می‌خواد گندش رو پیش ببره!

بعدهم به سمت آشپزخونه رفت.

من هم از پله‌ها بالا رفتم، رفتم توی اتاقم در رو بستم و پشت در نشستم.

- کجایی امیر؟ چرا نمیایی من رو از این خونه ببری. تو بهم گفتی خوشبختم می‌کنی. تو رو خدا بیا!

نمی‌دونم چقدر گریه کرده بودم که دیگه چشم‌هام باز نمی‌شد.

با صدای داد و فریاد حسین چشم‌هام رو باز کردم.

چشم‌هام کاملا تار می‌دید؛ ولی معلوم بود که هوا روشن شده.

romangram.com | @romangram_com