#او_مرا_کشت_پارت_64


- برو تو تا همین‌جا چالت نکردم، من هم می‌رم دنبالش بگردم.

با زهرا‌ رفتیم سمت اتاق عقد، فامیل‌ها با دیدنم تعجب کرده بودند.

حاج خانم رنگش پریده بود. ریحانه اومد سمتم.

- می‌دونستم که آخر گند می‌زنی به همه چی، آبروم جلوی فامیل‌های شوهرم رفت. بهتره شوهرت زود پیدا بشه.

زهرا دستم رو گرفته بود و همه‌ش بهم دلداری می‌داد.

نمی‌خواستم به چیزهای بد فکر کنم.

پچ پچ مهمون‌ها بلند شده بود.

- می‌گن شوهرش با منشیش ریخته رو هم و این رو قال گذاشته.

- نه بابا می‌گن پسره فهمیده با کسی در رابطه بوده ولش کرده.

- راست می‌گی؟

- آره خودم هم چند بار با چند تا مرد دیده بودمش.

- وا آدم به چشم‌هاش هم نمی‌تونه اعتماد کنه.

به زهرا نگاه کردم.

زهرا: خودت رو ناراحت نکن. این‌ها از حسادت این حرف‌ها رو می‌زنن.

کم کم مهمون‌ها داشتن می‌رفتن.

اشک‌هام روی صورتم سرازیر شده بود، آبروریزی از این بیشتر نمی‌شد.

بعضی‌ها با تاسف و بعضی‌ها هم با ترحم نگاهم می‌کردن.

تقریبا همه رفته بودن.

در اتاق عقد باز شد و سعید اومد داخل.

- پاشو بریم انقدر آبغوره نگیر.

پوزخندی بهم زد.

- این موضوع برای من خیلی خوب بود، چون دیگه آقا جون همه‌ش حرف حسین رو قبول نمی کنه. می‌فهمه به من هم باید اهمیت بده.

تو این موقعیت برادرم به فکر منافع خودش بود.

سعید رو به زهرا گفت:

romangram.com | @romangram_com