#او_مرا_کشت_پارت_61


من رو دم در آرایشگاه پیاده کرد، خدا رو شکر که ریحانه با خواهر شوهرهاش رفته بود آرایشگاه و با من نیومده بود. من هم چون تنها بودم از امیر خواسته بودم که برای زهرا هم وقت بگیره.

رفتم توی آرایشگاه، خانم جوونی اومد پیشم.

- خوب عروس خوشگل، دیروز که نیومدی اصلاح بیا بشین که کلی کار داریم.

رفتم جایی که گفت و نشستم.

زهرا هم نیم ساعت بعد اومد.

صورتم از درد داشت می‌سوخت.

- وای سامره چقدر تغییر کردی.

- تازه هنوز درستش نکردیم. چند ساعت دیگه اصلا نمی‌شناسیش.

- راست می‌گه سامره. اگه امیر بیاد تو رو ببینه دم در حتما غش می‌کنه.

چند ساعتی زیر دست آرایشگر بودم.

لباسم رو پوشیدم.

- وای باورم نمی‌شه که این تویی.

-مگه بد شدم؟

- بد چیه دیوونه؟ خیلی خوشگل شدی!

به خودم توی آیینه نگاه کردم، خیلی تغییر کرده بودم، انگار من نبودم.

با این که تار می‌دیدم؛ ولی می‌تونستم این همه تغییر رو حس کنم.

- زهرا می‌شه عینکم رو بدی؟

- نخیر، حیف اون چشم‌های درشتت نیست که پشت عینک باشه؟

- آخه خیلی تار می‌بینم.

- یه امشب رو یه جوری تحمل کن، من عینکت رو می‌ذارم تو کیفم و آخر شب بهت می‌دمش.

- آخه.

- آخه نداره.

- زهرا ساعت چنده؟ امیر هنوز نیومده.

- تازه ۵ شده نگران نباش الان میاد.

romangram.com | @romangram_com