#او_مرا_کشت_پارت_60
سعی میکردم که توی اولین مغازه خریدهام رو انجام بدم.
امیر هم از رفتارم تعجب کرده بود. جوری که نگام میکرد که انگار فهمیده بود یه چیزی درست نیست.
***
فقط یه روز تا عروسیمون مونده بود. از استرس داشتم میمردم.
تو این روزها با این که دلم برای امیر تنگ میشد؛ ولی ازش دوری میکردم، عذاب وجدان داشت دیونهم میکرد.
امیر گفته بود به هیچ چیز نیاز نداره و همه چی داره.
حاجی و حاج خانم هم که انگار منتظر این فرصت بودن خودشون رو خلاص کردن.
البته حاجی به امیر گفته بود که نمیشه به دخترش جهاز نده و سر عقد پولش رو بهمون کادو میده.
تو این روزها زهرا هر جور تونسته بود بهم دلداری داده بود.
بالاخره روز عروسیم رسید، از صبح که بیدار شده بودم دلشوره داشتم.
ساعت ۸ امیر قرار بود بیاد دنبالم تا من رو ببره آرایشگاه.
شب قبل انقدر کابوس دیده بودم که تا صبح نخوابیده بودم.
عروسیمون توی یکی از بهترین تالارهای شهر برگزار میشد.
با صدای حاج خانم از پلهها پایین اومدم.
- داری چیکار میکنی؟ برو دیگه مهندس دم در منتظره.
از خونه رفتم بیرون.
امیر توی ماشین منتظر بود. سوار شدم.
- سلام.
اروم بهم سلام کرد، آشفته به نظر میرسید. انگار مضطرب بود.
- حالت خوبه؟
- هان؟
- به نظرم مضطربی!
- نه خوبم، کلی کار دارم.
دیگه چیزی نگفتم.
romangram.com | @romangram_com