#او_مرا_کشت_پارت_6
- مثلا چه غلطی میکنی؟ چیه؟ من که میدونم واسه چی بهش چسبیدی. به خاطر برنامههایی که مفت و مجانی برات مینویسه وگرنه کی حاضره با این سیبیلوی چهار چشم رفیق بشه.
- اولا سیبیلو جد و آبادته، دوما به تو ربطی نداره من به خاطر چی بهش چسبیدم. لابد این دو تا کنهای که به تو چسبیدن به خاطر دماغ خوکیته یا لب شتریت!
- به من میگی لب شتری؟
- صد رحمت به لب شتر!
یاسمین اومد طرف زهرا. زهرا یک سر و گردن ازش بلندتر بود، کلا زهرا هیکلش درشته، یکم هم تپله.
دست زهرا رو کشیدم؛ ولی زورم بهش نمیرسید.
من: زهرا بیا بریم. الان حراست میاد، برامون دردسر میشه.
- وایسا ببینم این چی میگه.
دوستای یاسمین به زور دورش میکنن. یاسمین از عصبانیت داشت منفجر میشد.
- دخترهی غربتی بعدا حالیت میکنم.
- برو بابا ریز میبینمت!
- زهرا، جون من بریم.
- سامره چقدر ترسویی، چرا انقدر بی عرضهای؟ رنگش رو نگاه مثل گچ شده!
- بابا چیکار کنم، اگه حسین بفهمه باید دانشگاه رو فراموش کنم.
- خیله خوب بابا، بیا بریم.
هنوز از ترس چادرم رو تو مشتم فشار میدادم. به طرف درب خروجی رفتیم.
- خانم حریرچی!
به طرف صدا برگشتیم. رحمتی یکی از پسرهای ترم بالا بود، بعضی وقتها برنامههای بچههای ترم بالا رو میداد تا من براشون بنویسم. چون به پولش نیاز داشتم، آخه حاجی بهم پول نمیداد فقط بعضی وقتها حاج خانم برام چیزایی که لازم داشتم رو میخرید. اون هم به خاطر این که مردم نگن دختر حاجی لباسهاش کهنهست.
- بله؟
- سلام خوبید؟
با ترس به اطراف نگاهی انداختم که یه وقت کسی ما رو ندیده باشه.
- سلام ممنون.
- ببخشید چندتا برنامه دارم اگه میتونید انجامش بدید آخه تا آخر هفته باید تحویل بدم.
- باشه انجام میدم.
romangram.com | @romangram_com