#او_مرا_کشت_پارت_5
کلا دنبال دردسر نیستم و تنها چیزی که بهش با تمام وجود علاقه دارم درسمه. رشتهم کامپیوتره و ترم ۵ هستم. زهرا هم همین رشته رو میخونه، البته به خاطر علاقهای که به من داره این رشته رو انتخاب کرده وگرنه میخواست مدیریت بخونه.
خلاصه زهرا معتقده که باید از حق خودم دفاع کنم. مادر زهرا سالها قبل برای ما کار میکرد؛ تا این که چند سال پیش مرد. پدرش هم وقتی ما کوچیک بودیم مرده بود.
وقتی مادر زهرا مرد، زهرا هم رفت پیش مادربزرگش زندگی کنه؛ چون حاج آقا دوست نداشت با وجود سعید که هنوز ازواج نکرده یک دختر نامحرم تو خونه باشه. سعید برادرمه، به جز سعید یه برادر دیگه و یه خواهر دارم.
سعید ۲۴ سالشه. حسین برادر دیگهامه و ۳۰ سالشه، ازدواج کرده و یک پسر خوشگل به اسم محمد داره.
اسم خانومش هم نداست؛ ولی من از زنش خوشم نمیاد؛ البته خودش هم میونهی خوبی باهام نداره، در واقع تمام اعضا خانواده باهام خوب نیستن.
خواهرم هم ۲۷ سال داره و اسمش ریحانه ست، اون هم دو تا دختر داره. به نام مهسا و مهتا که دو قلو هستن و۳ سال دارن.
شوهرش هم اسمش رضاست. باباش از دوستای قدیم حاج آقاست.
حاج آقا بابامه، همه بهش میگن آقا جون، به جز من که بهش میگم حاج آقا. هیچ وقت نفهمیدم که چرا کسی از من خوشش نمیاد، حتی بابام هم دوست نداره آقا جون صداش کنم. حاج خانم هم یه جورایی خنثیست آخه تو خونهی ما زنها اصلا حق اعتراض یا حرف زدن ندارن.
از وقتی یادمه تو خانواده همه از من بدشون میاومد. اوایل خیلی ناراحت بودم؛ ولی کم کم عادت کردم به تنهایی.
تنها همدمم کامپیوترمه و دوستم زهرا.
حتی وقتی دانشگاه قبول شدم کسی بهم تبریک نگفت، تازه از حسین به خاطر شرکت تو کنکور یه کتک حسابی خوردم. زهرا یواشکی برام دفترچه گرفته بود، میگفت تو مخی حیفه که دانشگاه نری؛ ولی حسین گوشش به این حرفها بدهکار نبود میگفت دختری که پاش به دانشگاه باز بشه رو باید از کجا جعمش کرد.
وقتی که اسمم رو تو روزنامه جز نفرات اول چاپ کردن، تو بازار فرش فروشها همه فهمیده بودن که دختر حاج آقا حریرچی جزء نفرات اول کنکور بوده همه به حاج آقا تبریک گفتن. حاجآقا هم به خاطر ترس از آبروش که بقیه نگن دخترش رو نفرستاده درس بخونه اجازه داد برم دانشگاه، وگرنه تو خانوادهی ما، زنها به زور دیپلم میگیرن. ریحانه هم وقتی ۱۷سال داشت ازدواج کرد. من هم چون به قول ریحانه کورم، کسی نمیاد من رو بگیره. وگرنه تا الان من هم مثل ریحانه ازدواج کرده بودم و حتما چند تا هم بچه داشتم. چقدر از این که زنم از خودم بیزارم.
با صدای زهرا از فکر بیرون اومدم.
- معلومه حواست کجاست، یه ساعته دارم صدات میکنم!
- بخشید حواسم نبود.
- پاشو بریم تا اتوبوس نرفته.
از کلاس رفتیم بیرون. یاسمین با دوستاش تو حیاط دانشگاه وایساده بودن.
- بیا بریم من با این دختره کار دارم.
- ولش کن زهرا شر میشه.
- نترس هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
زهرا دستم رو کشید و هر دو به سمتشون رفتیم.
- هی دخترهی عملی، خوب تو کلاس بلبل زبونی میکنی.
- ببخشید شما چهکارهشی؟ وکیلشی؟
- فرض کن آره. دفعه آخرت باشه که توهین میکنی.
romangram.com | @romangram_com