#او_مرا_کشت_پارت_58
- فعلا پاشو بریم خونه تا یه فکر درست حسابی بکنیم.
هیچ کدوم حوصلهی اتوبوس رو نداشتیم.
سوار تاکسی شدیم، در طول تمام راه، هر دو ساکت بودیم.
به مسیر زهرا که نزدیک شدیم کرایه رو حساب کرد و پیاده شد.
- خودت رو ناراحت نکن یه فکری میکنیم. بهت زنگ میزنم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم.
- مواظب خودت باش.
به خونه رسیدم.
کفشهای ریحانه جلوی در بود، وای حوصلهی این رو دیگه نداشتم.
- به به خانم ولگرد.
بهش اهمیتی ندادم.
- چیه چون شوهر کردی فکر کردی کسی شدی.
به طرف پلهها رفتم، ظرفیتم برای امروز پر بود.
رفتم توی اتاقم و در رو بستم.
چادرم رو روی تختم پرت کردم.
سرم داشت میترکید.
لباسهام رو عوض کردم.
یه اس ام اس از زهرا داشتم، میخواست بدونه خوبم یا نه.
براش ارسال کردم که رسیدم و حالم هم خوبه.
یعنی از این بهتر نمیشد. الان یه زن بودم که از شانسم خانوادهم، خانوادهی واقعیم نبودن. تا حالا گزینهی مثل خر تو گل گیر کردن رو حس نکرده بودم. فقط دلم میخواست این هفتهی لعنتی تموم بشه.
برای نهار پایین نرفتم، سردرد رو بهونه کردم.
ساعت نزدیک ۶ بود، بلند شدم و حاضر شدم. امیر تنها کسی بود که داشتم. دلم نمیخواست تحت هیچ شرایطی از دست بدمش.
یه مانتوی آبی پوشیدم و یه روسری سفید آبی هم سرم کردم. چادرم رو هم روی سرم گذاشتم و به خودم توی آیینه نگاه کردم.
چقدر رنگ پریده به نظر میرسیدم.
romangram.com | @romangram_com