#او_مرا_کشت_پارت_57
- نمیتونم زهرا، نمیتونم. اگه بفهمه و ولم کنه چی؟ من خیلی دوستش دارم. خدایا چرا من انقدر بدبختم!
- این حرف رو نزن. اون دوستت داره چرا باید ولت کنه!
- تو نمیدونی، اگه بفهمه و ولم کنه بیچاره میشم.
- سامره تا کی میخوایی این موضوع رو ازش مخفی کنی؟
- نمیدونم ولی نمیتونم بهش حرفی بزنم. زهرا اگه نظرش برگرده من بدبختم.
- چرا مگه چی شده آخه؟
- نه بهش نمیگم. بهش نمیگم.
- ببین سامره نمیخوام ناراحتت کنم؛ ولی به این فکر کن که اگه بعد عقد بفهمه بدتر میشه.
- نمیتونم زهرا درکم کن!
- بگو چی شده. چرا نمیتونی
- بدبخت شدم زهرا.
- چی میگی دیونه شدی؟ چرا بدبخت بشی تو که کاری نکردی!
نگاهش کردم.
- من باهاش بودم.
- خوب چه ربطی...
یه دفعه بهم خیره شد، فقط سکوت کرده بود و چشمهاش گشاد شده بود.
- کی؟ یعنی چطوری. تو که تا دیروز صبح میگفتی حتی دستهات رو هم نگرفته!
- نمیدونم چی شد، نمیدونم.
زهرا مات و مبهوت بهم نگاه میکرد.
- حالا چیکار کنم؟
- نمیدونم مغزم هنگ کرده، باورم نمیشه. چجوری تونستی این کار رو بکنی. مگه خل شدی؟ اگه بزنه زیر همه چی میخوایی چیکار کنی؟
- چرا باید این کار رو بکنه؟
- آخه احمق من به تو چی بگم!. چرا انقدر سادهای. چرا انقدر بیفکری، با اون خانوادهای که تو داری چطور تونستی این کار رو بکنی!
- اصلا نمیدونم چی شد.
romangram.com | @romangram_com