#او_مرا_کشت_پارت_56
لیوان آب قند رو به لبم نزدیک کرد، کمی ازش خوردم.
- خانم حریرچی حالتون خوبه؟
سرم رو تکون دادم.
زهرا با نگرانی نگاهم میکرد.
- خانم حریرچی این شمارهی داییتونه اگه دوست داشتید باهاش تماس بگیرید.
- من نمیخوام چیزی از کسی بدونم، اونا من رو بیست سال فراموش کردن. بهتره الان هم فراموشم کنن. من دارم ازدواج میکنم، جز شوهرم خانوادهی دیگهای ندارم. بهشون بگید که خیلی دیره برای فهمیدن حال خواهری که تو بدترین شرایط بهشون احتیاج داشت. شما هم خواهش میکنم دیگه سراغ من نیایید چون نمیخوام شوهرم چیزی در این مورد بدونه.
با کمک زهرا از جام بلند شدم.
- اما خانم حریرچی!
- خواهش میکنم آقای صولت اصرار نکنید، من نظرم عوض نمیشه. یه عمر به خاطر کاری که نکردم تنبیه شدم، الان میخوام زندگی کنم. به داییم بگید من رو فراموش کنه، انگار از همون روز اول نبودم.
از دفتر وکیل بیرون اومدیم.
فقط راه میرفتم، نمیدونستم کجا میرم.
زهرا هم بدون حرف دنبالم میاومد.
نمیدونم کجا بودم، حس کردم پاهام داره بی حس میشه. کنار جدول نشستم.
مردم نگاهم میکردن.
زهرا هم کنارم نشست.
دندونهام به هم میخورد.
- سامره، عزیزم بیا بریم خونه داری از سرما میلرزی!
- زهرا؟
- جان؟
- گـ ـناه من چی بود؟
- هیچی قربونت برم.
برف شروع به باریدن کرده بود.
- امیر رو چیکار کنم. من بدون اون میمیرم، اگه بفهمه ولم میکنه.
- عزیزم بهش بگو. اون هم آدمه درکت میکنه. بعدش هم تو که تقصیری نداری.
romangram.com | @romangram_com