#او_مرا_کشت_پارت_55
من وکیل داییتون هستم. چند باری اومدم در خونهتون؛ ولی خانوادهتون نذاشتن تا باهاتون صحبت کنم. پدرتون هم چند باری به خاطر نفوذشون برام دردسر درست کردن. به خاطر همین تصمیم گرفتم که با خودتون مستقیم صحبت کنم و اصرار داشتم کسی از این موضوع بویی نبره.
- ببخشید داییم چرا باید برای حرف زدن با من وکیل بگیره؟
- موضوع اون چیز که شما فکر میکنید نیست.
- یعنی چی؟
- راستش مادر واقعی شما خانم صبا نظریه.
- معلومه چی دارید میگید؟!
- خواهش میکنم خودتون رو کنترل کنید تا ماجرا رو براتون بگم. حدود بیست و چند سال پیش مادرتون همسایهی خانوادهی پدریتون بوده. پدر فعلیتون حاجی حریرچی با وجود داشتن زن و بچه عاشق مادرتون میشه که تو اون زمان نامزد داشته. وقتی مادرتون میفهمه که حاجی چه احساسی نسبت بهش داره، باهاش برخورد میکنه؛ ولی حاجی خیلی قدرت داشته و همیشه چیزی رو که میخواسته رو به دست میآورده. با این که مادرتون باهاش حرف زده بود، حاجی دست بردار نبود و همهش برای مادرتون دردسر درست میکرد. تا این که بالاخره بعد چند وقت نامزد مادرتون یه دفعه از ازدواج با مادرتون منصرف میشه و مادرتون هر کاری میکنه تا اون رو برگردونه فایدهای نداشته. حتی با این که بهش گفته بوده که شما رو بارداره باز هم به مادرتون اهمیت نمیده و ترکش میکنه. بعد چند وقت هم خبرش میاد که تو یه تصادف مرده. خانوادهی مادرتون خیلی سنتی بودن، وقتی میفهمن که مادرتون بارداره از خونه بیرونش میکنن. حاجی حریرچی هم که ماجرا رو میدونسته میره سراغ مادرتون. مادرتون هم از روی ناچاری قبول میکنه که با حاجی ازدواج کنه، به شرط این که شما رو قبول کنه. حاجی هم قبول میکنه و بعد از به دنیا اومدن شما، حاجی شناسنامهتون رو به نام خودش میگیره؛ ولی مادرتون بعد به دنیا آوردن شما خیلی ضعیف شده بوده و بعد از یه ماه از دنیا میره. حاجی که خیلی این موضوع براش گرون تموم شده بود، از زن و زندگیش دوری میکرده. کلا اخلاقش عوض میشه. شما رو هم که کسی نبوده نگه داره. چند وقتی شما رو میذارن پرورشگاه تا این که حاجی حالش کمی بهتر میشه؛ ولی هیچ وقت دیگه اون آدم سابق نمیشه. شما رو از پروشگاه میاره خونهی زن اولش و بهش میگه که اگه شما رو قبول نکنه برای همیشه ترکش میکنه. زنش حاج خانم هم به خاطر این که ۳ تا بچه داشته و جایی برای رفتن نداشته شما رو قبول میکنه. تو تمام این مدت داییتون چون خارج از ایران زندگی میکرده از همه چی بی خبر بوده، تا این که چند سال پیش بر میگرده و پدربزرگتون قبل از مرگش جریان واقعی زندگی مادرتون رو بهش میگه. اون هم دنبال خواهرش میگرده؛ ولی نمیتونه پیداتون کنه. قبل از برگشتنش به خارج همه چی رو به من میسپاره تا این که من بالاخره از وجود شما بهش خبر دادم و داییتون گفت که باید حتما پیداتون کنم. بقیهی ماجرا رو هم که خودتون میدونید.
بهش خیره شدم.
- این داستان مسخره رو از کجا آوردید. فکر کردید من انقدر احمقم که حرفهاتون رو باور کنم؟ زهرا پاشو بریم مثل این که آقای وکیل فیلم زیاد دیدن.
- خانم من برای حرفام مدرک دارم. این تاریخ تولد شماست با نام مادر واقعیتون، این هم گواهی فوت مادرتون، این هم مدرک این که چه مدتی تو پرورشگاه بودید. اگه پدر و مادر واقعیتون آقا و خانم حریرچی باشن چرا باید شما رو بذارن پرورشگاه. در ضمن با یه آزمایش ساده معلوم میشه که شما با اون آقا و خانم نسبتی ندارید!
به مدارک نگاه کردم.
خشکم زده بود.
حالم اصلا خوب نبود. زهرا با نگرانی نگاهم میکرد.
- سامره خوبی؟ الهی قربونت برم. به من نگاه کن.
بهش نگاه کردم؛ ولی خالی از احساس بودم.
حس کسی رو داشتم که از یه بلندی سقوط کرده.
- زهرا بگو که دروغه نه؟ دارم خواب میبینم.
- الهی فدات بشم. خودت رو اذیت نکن.
- همیشه میدونستم یه چیزی درست نیست. نفرت همه از من. حتی نذاشت که بهش بگم آقا جون. من رو آورد تو خونش تا عذابی که خودش کشیده بود رو سر من تلافی کنه. همیشه وقتی که حسین من رو کتک میزد فقط نگاه میکرد.
منشی صولت با یه لیوان آب قند وارد اتاق شد.
زهرا لیوان رو ازش گرفت و به لبم نزدیک کرد.
- بیا قربونت برم یکم بخور حالت خوب نیست.
- بیچاره مادرم. به خاطر من فدا شد.
- بیا بخور عزیزم تقصیر تو نیست.
romangram.com | @romangram_com