#او_مرا_کشت_پارت_53


حاج خانم خیلی زرنگ بود. از قیافه‌م شک کرده بود که چیزی شده.

- نه به خدا دعوام نشده.

- ببین دارم بهت می‌گم اگه بخوای کاری کنی که این مهندسه نظرش عوض بشه اگه حاجی ازت بگذره، حسین حتما می‌کشدت. ما آبرومون رو که از سر راه نیاوردیم. پس مواظب کارهات باش تا همه چی به خوبی تموم بشه. برای خرید هم که باهاش می‌ری چیزای ارزون انتخاب نکنی. نمی‌خوام از ریحانه چیزی کمتر برات بخره!

- بله چشم.

- حالا هم برو یه چیزی برای شام درست کن، خیلی خسته‌م می‌رم یکم بخوابم.

- چشم.

حاج خانم از آشپزخونه بیرون رفت. نمی‌دونی چه گندی زدم وگرنه الان سکته می‌کردی. باید با امیر رفتارم رو بهتر کنم تا آخر هفته همه چی تموم بشه.

***

دیشب هر چی منتظر شدم امیر زنگ نزد، داشتم از نگرانی می‌مردم.

حتما از دستم ناراحته که زنگ نزده. یعنی کجاست.

موبایلش از دیشب خاموش بود.

حاج خانوم رو به زور راضی کردم که مثلا می‌خوام برم دانشگاه پروژم رو تحویل بدم.

با زهرا هم ساعت ۱۱ تو خیابون قرار گذاشتم.

از خونه اومدم بیرون. هوا خیلی سرد بود، معلوم بود کخ قراره برف بباره.

با اتوبوس به طرف محل قرارم با زهرا رفتم.

توی دلم آشوب بود.

بی خبری از امیر داشت دیوونه‌م می‌کرد.

با صدای اس ام اس، گوشیم رو از تو جیبم در آوردم.

بهش نگاه کردم، شماره‌ی امیر بود.

داشتم از خوشی می‌مردم. دستم میلرزید، با ترس بازش کردم.

- ساعت 6 میام دنبالت بریم خرید.

فقط همین بود؛ ولی برای من همین بهترین خبر بود.

خیالم راحت شده بود که دیگه از دستم عصبانی نیست. خدا جون شکرت.

با روحیه‌ی بهتری به محل قرارم رفتم. چند دقیقه بعد زهرا اومد.

romangram.com | @romangram_com