#او_مرا_کشت_پارت_49
گریهام شدت بیشتری گرفت.
- مگه من مجبورت کردم هان!
هق هق میکردم.
- بسه دیگه لعنتی. اگه این موضوع برات انقدر مهمه میبرمت دکتر، مثل روز اولت میشی!
داشتم آتیش میگرفتم. چطور این قدر براش بی اهمیت بود که میخواست من رو ببره دکتر. نمیدونست من الان تو چه حالیم، من فقط میخواستم به عنوان شوهرم دلداریم بده.
- ببین ما قراره هفتهی دیگه عقد کنیم پس بهتره تمومش کنی. با این قیافه بری خونه همه میفهمن. نمیخوام با برادرت دچار مشکل بشم، حالا هم بهتره اشکهات رو پاک کنی تا من برم یه چیزی بگیرم بخوری. قیافهت مثل مردهها شده.
ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و پیاده شد.
«چرا گریه میکنی. راست میگه اگه حسین بفهمه دردسر درست میشه.
تازه قراره هفتهی دیگه عقد کنین. مثل عقب افتادهها نباش. انقدر این کارها رو بکن که از دستت خسته بشه و ولت کنه!
اشکهام رو با کف دستم پاک کردم.
امیر با یه لیوان آبمیوه برگشت.
- بیا بخور رنگت پریده.
لیوان رو ازش گرفتم؛ ولی نمیتونستم بخورمش.
- بخور دیگه!
یکم ازش خوردم. دوباره راه افتاد.
به خونه رسیدیم، از ماشین پیاده شدم.
امیر هنوز وایساده بود. به طرف در رفتم، کلید رو از تو کیفم در آوردم.
- فردا میام دنبالت بریم لباس عروس بخریم.
سرم رو تکون دادم.
- خداحافظ.
ماشین رو روشن کرد و رفت.
رفتم تو خونه. خدا رو شکر کسی خونه نبود، حتما حاج خانم رفته بود دورهی یکی از دوستهاش.
از پلهها بالا رفتم، کیفم رو پرت کردم کنار حموم و با لباس وارد حموم شدم. زیر آب سرد وایسادم. از جام تکون نمیخوردم، مثل مجسمه وایساد بودم، انگار هیچ حسی تو تنم نبود. یکم گذشت که اشکهام دوباره سرازیر شد.
از این که این کار رو کرده بودم از خودم بدم میاومد.
romangram.com | @romangram_com