#او_مرا_کشت_پارت_47


چشمم به ملافه‌ی روی تخت افتاد.

داشتم بالا می‌آوردم.

خم شدم و لباس‌هام رو از روی زمین برداشتم و پوشیدم.

درد دلم برام مهم نبود، فقط می‌خواستم بدونم که چه اتفاقی افتاده. دستم رو، روی دلم گذاشتم.

از اتاق بیرون رفتم، به خاطر سرگیجه نمی‌تونستم خوب روی پاهام وایسم.

وارد پذیرایی شدم.

امیر روی مبل نشسته بود و دو تا دست‌هاش رو لای موهاش فرو کرده بود.

سرش پایین بود، با صدای پاهام سرش رو بلند کرد. چشم‌هاش قرمز بود و حالت صورتش آشفته بود.

- چرا از جات بلند شدی؟

- چی شده؟

فقط نگاهم کرد. سکوتش بیشتر عذابم می‌داد.

- بگو که اشتباه می‌کنم.

باز فقط نگاهم کرد.

- خواهش می‌کنم بگو دارم خواب می‌بینم.

- ما هر دومون خواستیم که این اتفاق بیفته.

- چطور ممکنه، باورم نمی‌شه. من اصلا چیزی یادم نمیاد، یعنی اصلا نمی‌دونم چی شده. وای خدایا من چیکار کردم. انگار دارم خواب می‌بینم!

- خودت رو ناراحت نکن من شوهرتم.

پاهام تحمل وزنم رو نداشت.

همون جا روی زمین سر خوردم.

چشم‌هام رو بستم، حس می‌کردم الان قلبم وایمیسته.

امیر اومد طرفم.

- سامره چشم‌هات رو باز کن.

چند بار به صورتم سیلی زد؛ ولی حتی توانایی باز کردن چشم‌هام رو نداشتم.

- لعنتی، لعنتی!

romangram.com | @romangram_com