#او_مرا_کشت_پارت_46
دستش رو برد سمت موهام و گیرم رو باز کرد.
- چه موهای قشنگی داری.
چشمهام خمار شده بود، احساس بی وزنی میکردم.
چند بار چشمهام رو باز و بسته کردم تا به خودم بیام؛ ولی فایدهای نداشت. حالت عجیبی داشتم، چشمهام تار شده بود.
دستش رو سمت صورتم آورد، حس کردم دستهاش میلرزه، انگار کلافه بود.
بهم خیره شد. عینکم رو از روی چشمهام برداشت.
- چشمهات میتونه هرکسی رو جادو کنه.
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. فاصلمون خیلی کم بود، نفسهاش توی صورتم میخورد.
در یه ثانیه همه چی تموم شد، دیگه فاصلهای نبود.
نمیدونستم چه حالی دارم فقط میدونم حالت طبیعی نداشتم، انگار تو فضا بودم.
حس عروسکی رو داشتم که هیچ ارادهای نداره.
حس پرواز داشتم، مثل پرندهای که تازه از قفس رها شده. هیچ مقاومتی نمیکردم. عاشقش بودم.
نمیدونستم چرا نگاهش رو ازم میدزدید.
بوی ادکلن تلخش رو با تمام وجودم نفس کشیدم. این مرد تمام زندگیم بود.
حاضر بودم تا ته خط باهاش برم، بعد چشمهام رو بستم.
***
چشمهام رو باز کردم. همه جا تاریک بود، چند بار پلک زدم تا چشمهام به تاریکی عادت کنه.
خودم رو توی اتاقی دیدم که برام آشنا نبود.
از رو تخت بلند شدم، دردی زیر دلم پیچید.
سرم گیج میرفت.
به لباسهام که اطراف تخت بود نگاه کردم.
انگار توی خلسه بودم، نمیدونستم دارم خواب میبینم یا واقعیته.
گلوم خشک شده بود و حالت تهوع داشتم.
گنگ بودم، انگار زمان ایستاده بود. دردم بیشتر شد.
romangram.com | @romangram_com