#او_مرا_کشت_پارت_45


- بیا بخور ببینم اگه واقعا باهام آشتی کردی!

- مرسی الان نمی‌خورم دوغ خوردم.

- پس معلومه هنوز باهام آشتی نکردی.

نوشابه رو ازش گرفتم و خوردم.

هر چقدر امیر اصرار کرد من راضی نشدم آشپزخونه رو همون جوری ول کنم.

یه حس خاصی داشتم.

همه‌ی ظرف‌ها رو شستم و چایی گذاشتم .

حس سبکی داشتم، یه جور خاصی بودم.

با دو تا چایی از آشپزخونه اومدم بیرون.

امیر داشت تو لپ تاپ چیزی رو نگاه می‌کرد.

سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد.

- دست شما درد نکنه. امروز خیلی خسته شدی. اگه اقا جونت بفهمه از عزیز دوردونش انقدر کار کشیدم من رو می‌کشه.

«تو چی از زندگی من می‌دونی؟ تو چه می‌دونی که آقا جونم حتی حاضر نیست چند دقیقه هم من رو تحمل کنه»

لبخند تلخی زدم.

- حالا چرا وایسادی بیا اینجا بشین.

به کنار خودش اشاره کرد.

باز هم دچار اضطراب شدم. نمی‌دونم چم شده بود انگار تو فضا بودم، با پاهای لرزون رفتم و نزدیکش نشستم. مردمک چشم‌هام گشاد شده بود.

حس می‌کردم حالت طبیعی ندارم. بهم نگاه کرد، تو چشم‌هاش چیز عجیبی بود که من متوجهش نمی‌شدم. یه جور نگرانی خاص.

- از من می‌ترسی؟

- نه.

- پس چرا ازم فاصله می‌گیری؟

- من؟ نه.

بهم نزدیک شد و من رو کشید سمت خودش. افتادم تو بغلش.

تنم فلج شده بود این همه نزدیکی کلافه‌ام کرده بود.

romangram.com | @romangram_com