#او_مرا_کشت_پارت_44
با عجله خداحافظی کرد.
- این جا چه غلطی میکنی؟ عادتته که بدون اجازه وارد جایی بشی؟
اشک توی چشمم جمع شد.
- ببخشید، میخواستم برای نهار صدات کنم.
به طرف پذیرایی رفتم و مانتوم رو از روی مبل برداشتم و پوشیدم.
امیر از اتاق امد بیرون.
- کجا؟
بغض گلوم رو گرفته بود. مقنعم رو برداشتم تا سرم کنم.
اومد نزدیکم و مقنعهام رو از دستم گرفت و روی مبل پرت کرد.
- چرا بچه بازی در میاری؟ کارهای شرکتم بهم ریخته. این روزها خیلی گرفتارم، رفتارم دست خودم نیست. نمیخواستم اونجوری باهات حرف بزنم. نمیخواستم سرت داد بزنم!
اومد نزدیکم، فاصلهمون خیلی کم بود. چونهم رو گرفت و سرم رو آورد بالا.
- نبینم گریه کنی.
یه قطره اشک از چشمهام چکید.
- حالا بهم غذا میدی یا باید گشنه بمونم، خانوم خانوما نگام کن چقدر مریضم.
دلم رو شکونده بود؛ ولی چیزی نگفتم و به طرف آشپزخونه رفتم.
سر میز هیچ کدوم حرفی نمیزدیم بعد از این که غذامون تموم شد از جام بلند شدم که ظرفها رو جمع کنم.
- نمیخواد خودم بعدا جمع میکنم. در ضمن دستپختت فوق العادهست. بیا بریم بیرون.
- آخه نمیشه. بذار جمع کنم بعدا میام.
- الان حرف زدی یعنی آشتی کردی؟
- من قهر نبودم.
- پس من یه ساعته روزهی سکوت گرفتم؟
لبخندی زدم.
- آهان من زن این مدلی رو بیشتر دوست دارم.
بعد رفت سمت یخچال و یکم بعد با یه لیوان نوشابه سمتم اومد.
romangram.com | @romangram_com