#او_مرا_کشت_پارت_43
در فریزر رو باز کردم، مرغ رو از توش در آوردم و مشغول شدم.
هم سوپ درست کردم و هم برنج و مرغ.
حس خوبی داشتم. تا الان انقدر از آشپزی لذت نبرده بودم.
داشتم سالاد درست میکردم و همین طور که مشغول بودم، نفسهای گرمی رو کنار گردنم حس کردم.
- خانم من چطوره؟
قلبم داشت از جا کنده میشد. تنم یخ کرده بود.
- نمیدونستم که خانومم انقدر با سلیقهست!
نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم بدنم خشک شده بود.
تا الان هیچ مردی بهم انقدر نزدیک نشده بود.
کنار گردنم رو بوسید، ازم دور شد و به سمت یخچال رفت.
یه لحظه حس کردم قبلم وایستادن.
احساس میکردم از یه پرتگاه پرت شدم. برای منی که هیچ مردی انقدر بهم نزدیک نشده بود این بـ ـوسه مثل یک شوک بود.
تو یخچال دنبال چیزی میگشت.
من هنوز مات بودم، برگشت سمتم.
- نمیخوای از غذاهای خوشمزهت بهم بدی؟
- چی؟ چرا، چرا. الان میکشم. تو برو استراحت کن.
- باشه.
از آشپزخونه بیرون رفت.
میز رو با سلیقه چیدم و سعی کردم به چند دقیقه پیش فکر نکنم.
رفتم سمت پذیرایی، امیر تو پذیرایی نبود.
به طرف اتاق رفتم. داشت با تلفن حرف میزد.
در اتاق باز بود.
- بهت گفتم باید تا آخر هفته همه چی آماده باشه، فهمیدی؟
در همون لحظه به سمت من برگشت.
romangram.com | @romangram_com