#او_مرا_کشت_پارت_40


- ول کن الان وقته شوخیه؟

- حالا بی شوخی می‌خوای چیکار کنی؟

- چه می‌دونم. ولش کن.

- شاید موضوع مهمی باشه، وگرنه نمی‌گفت به خانواده‌ت چیزی نگو.

- زهرا من رو نترسون.

- خوب برو ببین چیکار داره.

- آخه!

-آخه نداره که، من هم باهات میام تازه اگه می‌خوای می‌تونم به مهدی هم بگم بیاد.

- مگه می‌خوایم بریم جنگ؟ خوبه گفت کسی چیزی نفهمه. امروز که می‌خوام برم بیرون فردا شاید باهاش قرار بذارم.

- دارم از فضولی می‌میرم. خدا کنه تا فردا دووم بیارم.

- خیلی خلی!

ماشین امیر رو اون‌ور خیابون دیدم.

- امیر اومد بیا بریم.

- من نمیام کار دارم.

- خودت رو لوس نکن دیگه.

- به خدا کار دارم. عزیز یکم سرما خورده باید زود برم خونه.

- باشه پس فعلا.

به طرف ماشین امیر رفتم و سوار شدم.

رنگش پریده بود و صورتش هم قرمز بود.

- سلام خوبی؟

- سلام خانم. آره فکر کنم یکم سرما خوردم.

شروع به رانندگی کرد، هوا بارونی بود و پیشونیش عرق کرده بود.

- می‌خوای یه روز دیگه بریم؟ فکر کنم حالت خوب نیست.

- نه آخه نمی‌شه برنامه‌مون رو بهم بزنیم.

romangram.com | @romangram_com