#او_مرا_کشت_پارت_38


فردای اون روز امیر اومد دنبالم. برام یه سرویس طلا خرید.

ریحانه وقتی دید، داشت از حسودی می‌مرد.

***

سه هفته از صیغه محرمیتمون می‌گذشت. امیر هر شب بهم اس ام اس میداد، احساس می‌کردم که هر روز بیشتر عاشقش می‌شم.

موقع امتحانام بود و اصلا وقت این که با امیر باشم رو نداشتم.

امروز امتحان آخرمه و قراره با امیر بریم خرید عروسی. قرار شده آخر هفته عروسی بگیریم.

از سالن امتحانات بیرون اومد، زهرا روی نیمکت نشسته بود منتظرم بود.

- چیکار کردی؟

- هیچی مثل همیشه.

- راست می‌گی، من چقدر خنگم که همیشه این سوال رو ازت می‌پرسم. از توی نخبه مگه چیز دیگه‌ای هم می‌شه انتظار داشت. اون موقع که هزار تا مشکل داشتی نمره‌هات عالی بود، حالا که امیر آقا وارد زندگیت شده که حرفی برای گفتن نمی‌مونه.

- برو بابا لوس.

- به جان تو.

- زهرا من قراره با امیر برم دنبال لباس عروس، تو هم باهامون بیا.

- مگه من سر خرم با شما دو تا راه بیفتم. شاید بخوایین کاری کنید که من نباشم بهتره.

- خیلی بی ادبی.

- راست می‌گم دیگه، جون من بگو تا حالا چی کار کردین؟

- لوس نشو بی تربیت. تا الان جز اون روز که محرم شدیم دستم رو هم نگرفته.

- دروغ می‌گی، نکنه مشکل داره؟

- چه ربطی داره، حالا هر کس آویزون نیست مشکل داره؟

- چرا خودت رو گول می‌زنی. خودت می‌دونی برای مردها این چیزها خیلی مهمه.

- راست می‌گی!

توی فکر رفتم.

- شوخی کردم بابا، چقدر تو زود باوری!

- ولی راست می‌گی، نکنه پشیمون شده و از من خوشش نمیاد؟

romangram.com | @romangram_com