#او_مرا_کشت_پارت_37


هر دوتامون سر جای قبلیمون نشستیم. قلبم هنوز بی‌قرار بود.

- راستش من مشکلی ندارم، از اون‌جایی که تنها عموم خارجه و فقط خودم هستم، هرچی خودتون صلاح می‌دونید.

حاجی گفت:

- فقط مهریه‌ی دختر بزرگم ۴۰۰ تا سکه بوده، مهریه‌ی سامره ۵۰۰ تا سکه باشه خوبه.

با نگرانی به حاجی نگاه کردم؛ ولی اصلا به من توجه نمی‌کرد.

حسین کمی آشفته به نظر می‌اومد انگار که از حرف حاجی خوشش نیومده بود.

- باشه. من مشکلی ندارم. ۵۰۰ سکه به علاوه‌ی یک آپارتمان که خودم دلم می‌خواد اضافه کنم.

همه تعجب کرده بودن.

حسین گفت:

- مهندس بذارید ما یکم فکرامون رو بکنیم.

حاجی: نیازی نیست اگه ایشون مشکلی ندارن من موافقم.

همه دست زدن، ریحانه با نفرت نگاهم می‌کرد.

باورم نمی‌شد به همین راحتی داشتم به چیزی می‌رسیدم که حتی توی خوابم هم تصور نمی‌کردم.

حاجی برامون یه صیغه‌ی محرمیت یه ماهه خوند. امیر از توی جیبش یه حلقه در آورد و دستم رو گرفت، یخ زده بودم.

حلقه رو آروم دستم کرد و دستش رو سریع عقب کشید.

حسین عصبی به نظر می‌اومد.

قرار شد که آخر بهمن ماه عروسی بگیریم. همه چی مثل رویا بود.

وقتی امیر رفت، ریحانه با عصبانیت رفت خونه‌شون. حتی شام هم نموند و سردرد رو بهونه کرد.

حسین هم بر خلاف تصورم ناراضی بود و همه‌ش تو گوش حاجی پچ پچ می‌کرد و این من رو نگران می‌کرد؛

ولی هیچی برام مهم نبود و دلم نمی‌خواست خوشیم رو با فکرهای مسخره خراب کنم.

اصلا نفهمیدم که کی همه رفتن خونشون.

رفتم تو اتاقم و روی تختم دراز کشیدم که یه دفعه به یاد زهرا افتادم.

بهش زنگ زدم و ماجرا رو براش تعریف کردم.

اون هم مثل من تعجب کرد و بهم گفت که اوضاع یکم مشکوکه؛ ولی من نمی‌خواستم حرف‌هاش رو قبول کنم.

romangram.com | @romangram_com