#او_مرا_کشت_پارت_36
با لبخند نگاهم میکرد.
دندونهای ردیف و سفیدش دیده میشد. با لبخند به نظرم قشنگتر میشد؛ ولی یه دفعه رنگ نگاهش عوض شد و به جلد مغرورش برگشت.
- خب قبلا همه چی رو برات گفتم. پس فکر نکنم از جانب من چیزی مونده باشه. دربارهی تو هم من همه چی رو میدونم. حالا اگه سوالی داری میتونی ازم بپرسی.
- من یکم گیجم. راستش توقع اومدن شما رو نداشتم.
- یعنی منتظر کس دیگهای بودی؟
- آره، یعنی نه. یعنی!
- حالا نمیخواد به خودت فشار بیاری. اگه مشکلی یا سوالی نداری بریم پایین.
- چجوری خانوادهم رو راضی کردی؟
ابروهاش رو بالا داد.
- تو با خانوادهت مشکل داری؟
نمیخواستم بفهمه که اوضاع زندگیم چجوریه، میترسیدم نظرش دربارم عوض بشه.
- نه،نه. فقط برادرم یکم سخت گیره.
- تو به اونش کاری نداشته باش. من روشهای خودم رو دارم. اگه حرف دیگهای نداری بریم پایین.
از جاش بلند شد.
- ببخشید!
برگشت سمتم.
- شما چرا من رو انتخاب کردید؟
با تعجب نگاهم کرد.
- شما مشکلی داری؟
- نه.
- پس چرا این حرف رو میزنی؟
- آخه یکم برام باورش سخته که تو این دوره کسی مثل شما از یه آدم معمولیای مثل من خوشش بیاد.
- فکر کن که من مثل بقیه نیستم. قول میدم خوشبختت کنم. حالا اگه مشکلی نیست بریم پایین.
از اتاق بیرون رفت و من هم پشت سرش بیرون رفتم.
romangram.com | @romangram_com