#او_مرا_کشت_پارت_35


دست‌هام می‌لرزید و نفهمیدم کی سینی چایی روی زمین ریخته شد.

حاج خانم به طرفم اومد و عذرخواهی کرد.

حاجی عصبانی و حسین مثل آتشفشان در حال فوران و ریحانه همون پوزخند مسخره رو لباش بود.

حاج خانم دستم رو گرفت و من رو به سمت آشپزخونه برد.

مثل مسخ شده‌ها باهاش رفتم. دم در آشپزخونه رسیدیم که هولم داد تو.

- داری چه غلطی می‌کنی دختره‌ی دست و پا چلفتی؟

هنوز از شوک در نیومده بودم و سر جام بدون حرکت وایساده بودم.

- چرا خشکت زده؟ بریم بیرون، امشب حسین یا حاجی آتیشت نزنن من تعجب آوره. می‌دونی که آبروشون چقدر براشون مهمه. الان می‌گن دختر حاج حریرچی عقب افتاده‌ست.

نمی‌تونستم حرکت کنم، انگار یه وزنه‌ی 200 کیلویی به پاهام بسته بودن.

- برو دیگه دختره‌ی، لا اله...

با بدبختی از آشپزخونه بیرون رفتم. سرم رو از ترس بلند نمی‌کردم تا گند دیگه‌ای نزنم.

کنار حاج خانم نشستم، دست‌هام هنوز میلرزید.

با صدای حاجی که اسمم رو صدا می‌کرد سرم رو بلند کردم.

- دخترم آقای مهندس رو به اتاقت راهنمایی کن.

دخترم گفتنش از هزار تا فحش بدتر بود.

از جام بلند شدم. حسین چشم غره‌ای بهم رفت، دلش می‌خواست که اون لحظه سرم رو از تنم جدا کنه. به سمت پله‌ها رفتم.

بوش رو پشت سرم حس می‌کردم، همون ادکلن تلخش رو زده بود، خدا یا غش نکنم خوبه.

وارد اتاقم شدم که اون هم پشت سرم وارد شد.

صدام می‌لرزید.

- ب...بفرمایید.

روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشست، من هم رو تختم نشستم. سرم رو بلند نکردم.

سکوت اتاق رو فرا گرفته بود.

- خوب تا کی می‌خوایی ساکت باشی، نکنه زیر لفظی می‌خوایی؟

سرم رو بلند کردم، جوری که رگ گردنم درد گرفت.

romangram.com | @romangram_com