#او_مرا_کشت_پارت_34
ریحانه: بالاخره یکی سرش به تیر آهن خورد و اومد تو رو بگیره.
جوابش رو ندادم.
- چیه نکنه میخواستی تا آخر عمر ور دل حاجی بمونی!
به ریحانه نگاه کردم، پوزخندی روی لبش بود.
- بهتره قیافه نگیری چون کسی دلش به حالت نمیسوزه.
چشمهام رو بستم تا اشکهایی که تو چشمهامه پایین نریزه.
صدای زنگ در باعث شد که ریحانه از آشپزخونه بیرون بره.
هنوز چشمهام بسته بود.
دلم نمیخواست که چیزی بشنوم. سعی کردم که به چیزی فکر نکنم. سعی کردم تا افکارم رو متمرکز کنم.
«همه چی درست میشه. همه چی درست میشه.»
با تکونهای کسی چشمهام رو باز کردم.
ریحانه با صورتی سرخ نگاهم میکرد.
- چند بار صدات کنم مگه کری؟ من نمیدونم این یارو چجوری اومده خواستگاری تو، مطمئنم تا ببیندت فرار میکنه. پاشو چایی بیار که حاجی عصبانیه.
از جام بلند شدم و سینی چایی رو برداشتم، سینی توی دستم میلرزید.
هر کاری میکردم نمیتونستم از لرزش دستم کم کنم.
وارد پذیرایی شدم، سرم هنوز پایین بود.
به طرف مهمونها رفتم.
سرگیجه داشتم. به سمت حسین رفتم و چایی رو بهش تعارف کردم.
حسین با صدای آرومی گفت:
- هنوز بهت یاد ندادن اول مهمونها بی عرضه، فقط مایهی آبروریزی هستی.
بعد هم لبخندی به فرد روبروش زد.
حدس این که مهمونها روبروی حسین نشسته بودند سخت نبود، به سمتشون برگشتم.
سرم رو بلند کردم، چشمهام چیزی رو دید که باورش برام سخت بود حتی سخت.تر از برف تابستون ، این غیر ممکن بود. سر جام خشک شدم.
خودش بود، با اون کت و شلوار سرمهای جذابتر از همیشه شده بود. موهای مشکیش تو نور برق میزد و چشمهای قهوهایش مثل همیشه پر از غرور بود.
romangram.com | @romangram_com