#او_مرا_کشت_پارت_33
دستام رو روی دهنم گذاشتم تا صدام بیرون نره.
حالم اصلا خوب نبود، همهی رویاهام یه دفعه به کابوس تبدیل شده بود.
به طرف موبایلم رفتم و روی شمارهی غریبه مکث کردم و بهش نگاه کردم.
اگه من رو واقعا میخواست تا الان کاری کرده بود، بهتره خودم رو کوچیک نکنم.
لعنت بهت چرا امیدوارم کردی. موبایل رو پرت کردم گوشهی اتاقم.
انقدر گریه کرده بودم که چشمهام جایی رو نمیدید.
کنار دیوار اتاق دراز کشیدم.
هرکس یه سرنوشتی داره باید باهاش کنار بیام.
«همهی ترسوها همین حرف رو میزنن»
آره من ترسو هستم و کاری ازم ساخته نیست.
***
از صبح مشغول تمیز کردن خونه بودم، حاج خانم انقدر غر زده بود که دوست داشتم خودم رو بکشم.
حتی عرضهی خودکشی رو هم ندارم.
زهرا چند بار زنگ زد، خیلی نگرانم بود؛ ولی کاری ازش بر نمیاومد.
به اتاقم میرم و به چادر رنگیای که حاج خانم روی تخت گذاشته بود نگاه میکنم.
چه سرنوشت مسخرهای دارم.
با بیست سال سن باید مادر دو تا پسر بشم که پسر بزرگترش ۳ سال ازم کوچیکتره.
موهام رو با کش بستم و عینکم رو زدم.
رنگم پریده بود؛ ولی برام مهم نبود. این جوری شاید ازم خوششون نیاد.
«نیست همین جوری خیلی خوشگلی که عاشقت بشن»
چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین.
همه بودن، انگار برای فرستادنم به جهنم لحظه شماری میکردن.
- بیا برو تو آشپزخونه تا صدات نکردم نیای بیرون.
سرم رو تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه.
romangram.com | @romangram_com