#او_مرا_کشت_پارت_32


- ببخشید.

در یخچال رو بستم.

- برو یکم سیب‌زمینی پوست بکن و سرخ کن. واسه کنار خورشت می‌خوام.

مشغول پوست کندن سیب زمینی شدم. نمی‌دونم چی شد، سوزش بدی تو دستم پیچید.

دستم رو نگاه کردم، پر خون شده بود. نفهمیدم چجوری دستم رو بریدم.

- داری چیکار می‌کنی دختره‌ی دست و پا چلفتی؟ آشپزخونه رو نجس کردی برو دست‌هات رو بشور.

دست‌هام رو زیر شیر آب گرفتم، خیلی می‌سوخت، بدجور بریده بودمش.

حاج خانم بهم چشم غره می‌رفت.

زیر لب چیزی می‌گفت که من نمی‌شنیدم.

دستم رو با باند بستم و دوباره به طرف ظرف سیب زمینی رفتم.

- لازم نکرده تو کار کنی، برو بیرون تا بیشتر آشپزخونه رو به گند نکشیدی.

از آشپزخونه بیرون و به طرف پله‌ها رفتم.

- صبر کن باهات کار دارم.

به طرف حاجی برشتم، رنگم پریده بود.

- بیا این‌جا بشین.

رفتم و روی مبل روبروی حاجی نشستم.

- خوب گوش‌هات رو باز کن. فردا قراره برات خواستگار بیاد، بهت گفتم چون حوصله هیچ حرف و حدیثی رو ندارم. میایی مثل بچه آدم می‌شینی و فقط می‌گی بله.

- اما!

چشم‌های حاجی گشاد شد، تسبیحش رو تو دست‌هاش مشت کرد.

- اما چی هان؟ مگه نمی‌گم حرف نزن. من صلاحت رو بهتر می‌دونم حالا هم برو تو اتاقت.

از جام بلند شدم، حالم خیلی بد بود.

از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم و پشت در نشستم.

اشک‌هام سرازیر شدن.

«ترسوی احمق چرا نگفتی نمی‌خوای با پسر حاج منصور ازدواج کنی؟ تقصیر خودته. بی عرضه، احمق، بیچاره‌ی بدبخت. حالا هم بهتره خفه بشی و انقدر زر نزنی.»

romangram.com | @romangram_com