#او_مرا_کشت_پارت_31
- خدا نکنه دیوونه.
- وای اگه حسین بفهمه من باهاش حرف زدم حتما من رو میکشه»
***
امروز چهارشنبهست، هنوز خبری از غریبه نیست. استرس تمام وجودم رو گرفته.
حسین دیشب خیلی با حاجی یواشکی حرف میزد .
اصلا حس خوبی به این مدل حرف زدنش ندارم، فکر کنم دربارهی اون پیرمرده حرف میزدن.
از پلهها پایین رفتم، حاجی روی مبل نشسته و مشغول خوندن روزنامهش بود.
خونه ساکت بود، چقدر خوبه که کسی نباشه.
آروم سلامی کردم که حاجی سرش رو از روزنامه بلند کرد و تکون داد.
به طرف آشپزخونه رفتم، با صدای گوشی تلفن سر جام خشک شدم.
حاج خانم از آشپزخانه بیرون اومد.
- برای چی خشکت زده؟ برو گوشی رو بردار.
با ترس و لرز به سمت تلفن رفتم ، تاا رسیدم قطع شد.
- از بس لفتش دادی قطع شد.
حاج خانم با غرغر به طرف تلفن رفت، همون موقع دوباره زنگ خورد.
- بله بفرمایید؟
- بله بله. خواهش میکنم. اگه اجازه بدید با حاجی صحبت کنم. بعدا تماس بگیرید.
- نه خواهش میکنم.
- خداحافظ.
رنگم پریده بود، با پاهایی لرزون به سمت آشپزخونه رفتم تا متوجه حالم نشن.
«یعنی خودش بود»
حاج خانم با حاجی آروم صحبت میکرد، صداشون رو نمیتونستم بشنوم. تو دلم غوغایی بر پا شده بود و حالت تهوع داشتم.
حاج خانم اومد تو آشپزخونه.
- داری چیکار میکنی؟ یه ساعته در یخچال رو باز گذاشتی. صدای بوقش رو نمیشنوی؟ تا تو پذیرایی صداش میاد.
romangram.com | @romangram_com