#او_مرا_کشت_پارت_3
***
فصل اول
(۶سال پیش)
تو آیینه به خودم نگاه کردم. چادرم رو، روی سرم مرتب کردم.
عینکم رو به چشمهام زدم تا خوب ببینم، آخه چشمهام خیلی ضعیفه و بدون عینک همه چی رو تار میبینم.
با صدای گوشی موبایل از جلوی آیینه کنار رفتم.
- بله؟
- بله و مرض معلوم هست کدوم گوری هستی! یک ساعته دم درم.
- ببخشید الان میام، یکم کار داشتم.
- زود باش امروز اگه دیر برسیم استاد دیگه راهمون نمیده.
- باشه الان میام.
به طرف پلهها رفتم و تند تند از پلهها پایین اومدم. کسی خونه نبود، حاج خانم حتما رفته خرید. خونهمون یک خونهی تقریبا بزرگ بود.
به طرف در حیاط پرواز کردم.
در رو باز کردم و دیدم زهرا پشت در با اخم نگام میکنه.
- سلام.
- سلام به روی ماه نشستهت سامره خانم. بدو دیر شده، معلومه چکار میکنی؟!
- ببخشید زهرا جون بعدا برات توضیح میدم.
- باشه بریم.
وارد دانشگاه شدیم، از دور سحر و مریم برامون دست تکون دادن.
مریم: سلام چرا دیر کردین مگه امروز تحویل پروژه نیست!
زهرا: چکار کنم این سامره خانم طبق معمول دیر کرده.
من: من که معذرت خواستم، به خدا کار داشتم. تازه دیشب هم تا ساعت ۲ واسه تکمیل برنامه بیدار بودم.
- باشه معذرت خواهیت رو قبول میکنم چون همهی زحمت این پرژه رو دوش تو بود.
سحر: حالا بریم که دیر شد.
romangram.com | @romangram_com