#او_مرا_کشت_پارت_2


به تل خاک زل زد و به سنگ سیاه کوچکی که بالای آن بود چشم دوخت.

لب‌هایش لرزید؛ ولی نمی‌خواست حتی در این مکان هم غرور خود را لگدمال کند، غروری که سال‌ها برای حفظ آن تلاش کرده بود.

خم شد و کنار قبر روی زمین نشست، بدون حرف به نوشته‌ی روی سنگ خیره شده، مثل مجسمه‌ای که انگار سال‌ها است از قبل همان‌جا بوده است.

نمی‌دانست از کدام رنجش بگوید، از کجا باید شروع کند. حتی نمی‌دانست حرفی برای گفتن دارد یا نه؟

لبانش تکان خفیفی خورد.

و صدای گنگی از ته گلویش خارج شد:

- حاج احمد حریرچی!

این جمله در سرش پیچید.

دستش را روی گوشش گذاشت تا شاید بتواند اصوات گنگی که در سرش می‌پیچید را خفه کند.

صدا‌هایی که سال‌ها بر دل و جانش چنگ انداخته بود.

کم کم صدا‌ها کمتر شد.

دوباره به خاک قبر خیره شد، شاید به اندازه‌ی سال‌های عمرش.

فریاد زد:

- حق تو زجر بیشتری بود. بلند شو، بلند شو، بلند شو لعنتی! برای مردن هنوز زوده. بلند شو ببین با من چیکار کردی. بلند شو نگاهم کن. منم دختر ته‌تغاریت. بلند شو ببین از من چی ساختی!

این قدر فریاد کشیده بود که احساس می‌کرد حنجره‌اش خون آلود شده است.

- نمی‌ذارم به این راحتی بری. هر چند می‌دونم که تو این سال‌ها چقدر قابل ترحم بودی.

به خاک قبر چنگ می‌زند، انگار می‌خواهد او را از قبر بیرون بکشد.

- فکر کردی بمیری همه چی تموم میشه؟

پوزخند تلخی می‌زند.

- خانواده‌ات هنوز زنده‌ان، خانواده‌ی تو، فهمیدی؟ خانواده‌ی تو نه من! نمی‌ذارم آب خوش از گلوشون پایین بره، کاری می‌کنم بهم التماس کنن که ببخشمشون. همون‌جوری که من التماس می‌کردم. همون‌جوری که من زجر کشیدم، همه‌شون زجر می‌کشن. تو هم از اون دنیا نگاهشون کن و لذت ببر حاجی، منتظر باش.

از جایش بلند شد.

هوا تاریک شده بود؛ ولی تاریکی هوا و سکوت قبرستان او را نمی‌ترساند. او روزهایی بدتر از این را تجربه کرده بود.

به طرف درب خروجی رفت تا بازی جدید خود را شروع کند.

هنوز فراموش نکرده سال‌هایی را که در آن خانه چه کشیده بود، به خاطر جرمی که ناحق به آن محکوم شده بود.

romangram.com | @romangram_com