#او_مرا_کشت_پارت_1
مقدمه:
گذشته در چشمانم مانده است.
گذر ثانیهها در نگاهم مشهود است.
چشمانت را با شقاوت تمام به روی حقایق بستی.
صبور میمانم و بی تفاوت میگذرم، تا نفهمی که هنوز هم دوستت دارم.
***
دخترک از پشت درخت به جمعیتی که دور قبر جمع شده بودند، خیره شده بود. از گریههای متظاهرانهی افراد متنفر بود.
سوز عجیبی قبرستان را فرا گرفته بود؛ ولی هیچ چیز بیشتر از زخم دلش او را نمیسوزاند.
جمعیت کم کم در حال متفرق شدن بود، خودش را بیشتر پشت درخت پنهان کرد.
از دور چهرههای آشنایی را که هزار برابر برایش غریبهتر از هر غریبهای بودند را میدید.
پوست صورتش به خاطر سرما قرمز شده بود، بدنش دچار لرزش شده؛ ولی این لرزش به خاطر سرما نبود. به خاطر دیدن کسانی بود که یک روز آنها را خانوادهی خود میدانست.
دستانش را دور خود حلقه کرد تا شاید از لرزش بدنش کم شود.
چقدر با خود جنگیده بود تا پا به این مکان بگذارد.
چشمان مشکیاش سرد سرد بود، انگار از زمستان هم سردتر بود. بالاخره جمعیت پراکنده شد.
دیگر کسی نزدیک آن مکان جهنمی نبود.
بعد از سالها دچار تردید شده بود اما بالاخره تصمیم خود را گرفت.
از پشت درخت بیرون آمد، خوب به اطراف نگاهی انداخت که اطمینان پیدا کند کسی از آن افرادی که روزی خنجر را در جگرش فرو کرده بودند آنجا نیست.
با پاهایی لرزان به قبر نزدیک شد.
باد موهایش را که از داخل شال سفیدش بیرون آمده به بازی گرفته بود.
موهای رنگ شباش را داخل شال فرو برد.
حال به بالای قبر رسیده است.
چشمش را چندبار باز و بسته کرد تا بتواند واقعیت را درک کند.
سالها در کابوسهای شبانهاش این روز را دیده و با آن دست و پنجه نرم کرده بود.
زمان برایش متوقف شد.
romangram.com | @romangram_com