#او_مرا_کشت_پارت_29
- ممنونم.
به نزدیک خونه رسیدیم.
- من پیاده میشم.
- نه تا دم خونه میبریمت.
- نه ممنون جایی کار دارم.
زهرا فهمید که نمیخوام کسی من رو با ماشین مهدی ببینه برای همین دیگه اصرار نکرد.
از ماشین پیاده شدم و ازشون خداحافظی کردم.
پیاده به طرف خونه رفتم، با اینکه راه زیادی رو باید پیاده میرفتم اما حوصلهی اتوبوس رو نداشتم.
بازم بهش فکر میکردم. انگار تو این مدت به وجودش عادت کرده بودم.
یعنی کجاست، نکنه اتفاقی براش افتاده.
باید بهش زنگ بزنم تا مطمئن بشم. اینجوری خیالم راحته.
نزدیک تلفن عمومی وایسادم.
- بهش زنگ میزنم تا فقط صداش رو بشنوم و ببینم سالمه. فقط همین!
چند بار شماره رو گرفتم؛ ولی قبل از این که زنگ بخوره قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره شماره رو گرفتم.
دستهام میلرزید، تنم یخ کرده بود.
اولین بوق، دومین بوق، سه تا بشه قطع میکنم.
تا اومدم قطع کنم. صداش توی گوشی پیچید.
- دلت برام تنگ شده بود؟
چشمهام از تعجب گشاد شده بود.
گوشی رو سریع گذاشتم. از باجهی تلفن عمومی اومدم بیرون.
تند تند میرفتم، انگار که کسی داره تعقیبم میکنه.
چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد، نمیخواستم جواب بدم، میترسیدم اون باشه و البته ترسیدم که حسین یا حاجی باشن.
موبایل رو از جیبم در آوردم، خودش بود.
جواب ندادم. چند ثانیه بعد برام اس ام اس اومد.
romangram.com | @romangram_com