#او_مرا_کشت_پارت_28


از دانشگاه بیرون اومدم، زهرا می‌خواست عزیزش رو ببره دکتر .قرار بود مهدی بیاد دنبالش و با هم برن.

- بیا بریم اون ور خیابون مهدی منتظره.

- من کجا بیام؟

- بیا تا یه مسیری می‌بریمت.

- نه خودم می‌رم، مزاحمتون نمی‌شم.

- برو بابا خودت رو لوس نکن.

از خیابون رد شدیم، ماشینی کنار خیابون پارک بود. پسر قد بلند و لاغری از ماشین پیاده شد.

صورت سبزه‌ای داشت با چشم‌هایی سبز.

رنگ پوستش به چشم‌هاش نمی‌اومد، صورت مردونه‌ای داشت با بینی کشیده و لب‌های نازک.

سلام کرد.

- بفرمایید سوار بشید.

من هم سلام کردم، زهرا دستم رو گرفت و سوار ماشین شدیم.

- ببخشید مزاحم شدم.

- این حرف‌ها چیه شما هم جای آبجی ما.

از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم تا شاید نشونی از غریبه ببینم.

- خوب سامره جون می‌ری خونه؟

- ببخشید چی گفتی حواسم نبود!

- سامره حالت خوبه از دیروز یه جوری شدی، چیزی شده؟

- نه چیزی نشده. یکم سرم درد می‌کنه.

مهدی از آیینه حواسش به ما بود.

زهرا سرش رو بهم نزدیک کرد.

- مطمئنی چیزی نیست؟ من نگرانتم باز خانواده‌ت کاری کردن؟

- نه. نگران نباش من که گفتم خوبم.

- باشه؛ ولی خودت می‌دونی من همیشه هستم.

romangram.com | @romangram_com