#او_مرا_کشت_پارت_27


در با صدای بدی باز شد، سراسیمه روی تخت نشستم.

- چقدر می‌خوابی، نکنه فکر کردی شاهزاده‌ای!

- سلام.

- به ساعت نگاه کردی؟ نزدیک ۹ شده. مگه نمی‌دونی مامان نهار خانم سعید رو دعوت کرده و یه عالمه کار داره.

- ولی من امروز کلاس دارم.

- وای ببخشید مزاحمتون شدم شاهزاده خانم. پاشو پاشو. کلاس امروزت رو فراموش کن که کلی کار داریم.

بعد از این حرف از اتاق بیرون رفت.

از جام بلند شدم. صورتم رو شستم و رفتم پایین، هنوز خوابم می‌اومد، تا صبح نخوابیده بودم.

رفتم تو آشپزخونه، سعید داشت صبحانه می‌خورد.

- چطوری چهار چشم؟

- سلام.

- بببن امروز غذا ایراد نداشته باشه که غزل خیلی حساسه.

سرم رو تکون دادم.

- نشنیدم بگی چشم.

حوصله سر و صداش رو نداشتم، زود بهش چشم گفتم و اون هم از آشپزخونه بیرون رفت.

«به زودی از دست همه‌تون راحت میشم»

***

۳روزی خبر از غریبه نبود، دلم حتی برای تعقیبش هم تنگ شده بود.

نمی‌دونستم کجاست. دلم می‌خواست به موبایلش زنگ بزنم؛ ولی خجالت می‌کشیدم.

«نکنه بهم دروغ گفته و سرکارم گذاشته؟

- نه اون همچنین آدمی نیست.

تو مگه چقدر می‌شناسیش خنگ؟»

اصلا حواسم به درس نبود، حتی زهرا هم بهم مشکوک شده بود.

چند باری ازم سوال کرده بود که حالم خوبه یا نه.

romangram.com | @romangram_com