#او_مرا_کشت_پارت_24


هر کس مشغول کاریی بود، به طرف پذیرایی رفتم. حسین و ندا تو پذیرایی بودن.

حسین بهم نگاه کرد، آروم بهشون سلام کردم.

ندا بهم نگاه کرد و پوزخندی زد.

-پس کو چادرت؟

سردرگمم.

- ببخشید داداش الان می‌رم سرم می‌کنم.

- اگه من بهت نگم هر غلطی دوست داری می‌کنی نه؟

- نه، به خدا فراموش کردم. الان می‌رم سرم می‌کنم.

- به آقا جون گفتم تو دیگه قابل کنترل نیستی، از وقتی رفتی اون دانشگاه کوفتی انقدر وقیح شدی. باید تو خونه بمونی تا بپوسی.

- داداش من که کاری نکردم.

- تا الان شاید؛ ولی معلوم نیست چیکار قراره بکنی، آبروی ما که الکی نیست.

اشک تو چشم‌هام جمع شد و به ندا نگاه کردم، با اون چشم‌های آرایش کردش مثل جادوگرها شده بود. پوزخند رو لبش پر رنگ‌تر شد.

به طرف پله‌ها رفتم.

به اتاقم که رسیدم اشک‌هام سرازیر شد. چادرم رو برداشتم و سر کردم.

تو آیینه به خودم نگاه کردم.

- کاش نمی‌رفتم عروسی، به زن خودش با اون صورت وحشتناکش و رژ قرمزش چیزی نمی‌گه اون وقت به من گیر می‌ده. آره دیگه از من بیچاره‌تر پیدا نکرده. منظورش چی بود، شاید می‌خوان از شرم خلاص بشن.

وای اگه منظورش پسر حاج منصور باشه چیکار کنم؟

باز صدای ریحانه اومد.

- سامره مردی، بیا دیگه دیرمون شد اه.

***

مراسم نامزدی با تیکه پرونی‌های فامیل تموم شد.

خواهر شوهر‌های ریحانه کلی از خجالتم در اومدن.

«وا سامره جون چرا اینجوری اومدی نامزدی برادرت. نکنه عزاداری؟

حداقل به صورتت یه چیزی می‌زدی»

romangram.com | @romangram_com