#او_مرا_کشت_پارت_23


روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم و چشم‌هام رو بستم.

***

امروز خونه خیلی شلوغه. نامزدی سعیده و همه دارن آماده می‌شن که برن تالار.

حاج خانم یک کت و دامن صدری برام آماده کرده، حس یه پیرزن ۷۰ساله رو توش دارم.

دلم نمی‌خواست برم؛ ولی مجبورم.

ریحانه با عروس رفتن آرایشگاه؛ ولی حاج خانم گفت من فقط همون لباس رو بپوشم و به صورتم دست نزنم، آخه چه معنی‌ می‌ده دختر قبل ازدواج کاری کنه.

حالا چون ریحانه ازدواج کرده باید آرایش خلیجی کنه، اونوقت من مثل میت برم عروسی.

همه‌ی دخترای فامیل از عروس تو آرایش کردن کم نمیارن، فقط من تو چشمم جون خودم.

دو هفته از حرف‌های اون غریبه گذشته، هر وقت می‌رم بیرون از دور می‌بینمش و اون فقط تعقیبم می‌کنه. نمی‌تونم درک کنم که چرا من رو انتخاب کرده، من هم که همه‌ش ازش فرار می‌کنم.

با صدای موبایلم به سمت کیفم رفتم.

شماره ناشناس بود جواب ندادم حتما اشتباه گرفته. دوباره گوشیم زنگ خورد.

- بله؟

صدای بمی توی گوشی پیچید:

-سامره خانم!

دست‌هام لرزید و قلبم تند تند میزد.

گوشی از دستم سر خورد و افتاد زمین.

به صفحه‌ی خاموش شده‌ی گوشیم خیره شدم، تنم یخ زده بود.

در اتاق باز شد و ریحانه وارد اتاق شد.

رژ نارنجیش بدجور توی ذوق می‌زد با اون سایه‌ی نقره‌ایش.

- معلومه چیکار می‌کنی؟ چرا مثل مجسمه خشکت زده. آماده هم که نیستی، اگه تا یه دقیقه‌ی دیگه نیای پایین ما خودمون می‌ریم.

بعد هم از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست.

هنوز تو شوک بودم، شماره‌م رو از کجا آورد، فقط چند تا از دوستای صمیمیم داشتن.

تکه‌های گوشی رو از رو زمین برداشتم و توی کشو گذاشتم.

با بی میلی مانتوم رو پوشیدم و رفتم پایین. حواسم سر جاش نبود.

romangram.com | @romangram_com