#او_مرا_کشت_پارت_22
اصلا زن اون پیرمرد بشم بهتره. حداقل کسی مسخرهم نمیکنه. آره بهتره. باید به زهرا بگم شاید کمکم کنه و بگه چیکار کنم. نه، اگه مسخرم کنه چی؟
نه، زهرا دوستمه. به کی بگم؟
اسمش چی بود؟ امیر کیان، امیر، امیر، امیر، ا..م..ی..ر.
چقدر وقتی حرف میزد جذاب و مغرور بود.
یعنی واقعا از من خوشش آمده؟ از من!
جلوی آیینه وایسادم و بارها و بارها به خودم نگاه کردم.
یعنی من هم برای کسی جذابم، چجوری باور کنم.
کاش این عینک لعنتی نبود، زهرا میگه چشمهام خیلی بدون عینک قشنگن، تازه صورتم هم میرم اصلاح میکنم.
ولی حاجی چی؟ من یه ترسوی احمقم. عرضهی هیچ کاری رو ندارم.
اصلا اون همین جوری من رو انتخاب کرده.
وای اگه واقعا بیاد خواستگاریم چی؟ مطمئنم اگه بیاد حاجی قبول نمیکنه، اصلا مگه نمیخوان از شرم خلاص بشن برای چی قبول نکنن.
وای ریحانه از حسودی میترکه.
حتما میگه تو چه شوهر خوش تیپی کردی.
«- سامرهی دیونه توهم نزن مگه اومده خواستگاریت که انقدر خیال بافی میکنی
- خوب میاد خودش گفت.
- ای ساده دل بیچاره، این همه دختر، مگه دیونهست تو رو بگیره؟
- مگه من چمه؟
- خودت خوب میدونی که داری الکی دلت رو خوش میکنی، از بس کسی بهت اهمیت نداده تا یکی یه چیزی میگه دچار توهم میشی.
- مگه من دل ندارم. من هم دلم میخواد یکی واقعا دوستم داشته باشه.
- خیلی بیچارهای.
- آره من بیچارم و ازش خوشم اومده.
- اصلا هر غلطی میخوایی بکن به جهنم.
- آره اصلا به تو ربطی نداره»
انقدر با خودم حرف زده بودم که داشتم دیوونه میشدم.
romangram.com | @romangram_com