#او_مرا_کشت_پارت_20
- یه دقیقه صبر کنید، نمیخواهم مزاحمتون بشم. این مدت هم که نیومدم جلو، نمیخواستم براتون دردسر درست کنم. الان هم دیدم نزدیک خونهتون نیستید خواستم باهاتون صحبت کنم.
- من باشما حرفی ندارم، من اصلا شما رو نمیشناسم.
با ژست مغرورش بهم نگاه کرد.
- شما چند دقیقه به حرفام گوش کنید من براتون توضیح میدم.
- بفرمایید من میشنوم.
- اینجا که نمیشه، بریم یکه جای دیگه.
- من جایی نمیام همین جا حرفتون رو بزنید.
تحکم حرفش بیشتر شد.
- حرفام طولانیه بریم پارک نزدیک بازار.
نمیدونستم چیکار کنم، میخواستم ببینم چیکارم داره یه حسی درونم میگفت که باید به حرفش گوش بدم.
- باشه فقط سریع حرفتون رو بزنید، من باید زود برم خونه.
به طرف پارک رفتیم. آهسته کنارم قدم میزد.
روی نیمکت نشستم، اون هم اومد کنارم و با فاصله ازم نشست.
بوی ادکلن تلخش توی بینیم پیچید، خیلی خوب بود و حس خوبی بهم میداد.
- میشه زودتر حرفتون رو بزنید!
- راستش اصلا دوست ندارم وارد حاشیه بشم. من امیر کیان هستم. دکترای عمران دارم. پدر و مادرم فوت کردن، عموم هم خارج از ایران زندگی میکنه. از پدر و مادرم ارث خوبی بهم رسیده. یه شرکت ساختمانی دارم. شما رو ۶ ماه پیش تو نمایشگاه انفورماتیک دیدم. اون روز با یکی از دوستام اومده بودم اونجا. از اون روز به بعد دربارتون تحقیق کردم و فهمیدم که چه دختر خوب و نجیبی هستین!
کمی سکوت کرد.
- ازتون خوشم اومده.
انگار یه سطل آب یخ روم خالی کرده بودن.
از جام بلند شدم . قلبم تند میزد.
نگاهش کردم. چهرش همون جور خونسرد بود.
با پاهای لرزون به طرف دیگهی پارک رفتم.
- سامره خانم صبر کنید، کجا میرید؟
سرم داشت میترکید.
romangram.com | @romangram_com