#او_مرا_کشت_پارت_157


- سامره جان.

- ببین زهرا دارم جلوی مهدی می‌گم. به ارواح خاک عزیز و به دوستیمون قسم، اگه بخوایی این کارها رو بکنی بعد عید خونه‌ی جدا می‌گیرم. تو که می‌دونی شوخی ندارم.

- آخه...

- آخه نداره تازه تا آخر تابستون هم باید عروسی بگیرید.

- دیوونه شدی؟

- زهرا تمومش کن، تو که مادرم نیستی که همه‌ش می‌خوای مراقبم باشی. این جوری بیشتر عذابم می‌دی.

- سامره!

- می‌دونم نگرانمی؛ ولی بفهم که ما زندگیمون از هم جداست.

زهرا اشک تو چشمش جمع شده بود. خودش می‌دونست من به خاطر هیچی به دوستیمون قسم نمی‌خوردم.

مهدی: شراره جان من مشکلی ندارم با ما بیایی، اگه اشکال نداره قبول کن.

- ازتون ممنونم که به فکرَمین؛ ولی من می‌خوام برم شمال.

زهرا: چی؟ شمال؟ با کی؟

- خودم، مگه اشکالی داره!

- تنها می‌خوای بری؟

- آره.

- خل شدی؟ اگه بلایی سرت بیاد؟

- چه بلایی؟ مگه من بچه‌ام!

- تو هیچ وقت تنها جایی نمی‌رفتی!

- الان می‌خوام برم، اشکالی داره؟

- نه. به خاطر من می‌گی آره؟

- من حرفم رو زدم، می‌دونی که عوضش هم نمی‌کنم. حالا هم مثل بچه‌ی آدم برو لباس‌هات رو جمع کن.

- اگه حالت بد بشه چی؟

- تو که همیشه با من نیستی ممکنه هر جا حالم بد بشه، در ضمن می‌بینی که خوبم.

داشتن بهم نگاه می‌کردن.

romangram.com | @romangram_com