#او_مرا_کشت_پارت_156
- ۶ سال خواب روزی رو میدیدم که وقتی دیدمت چی بهت بگم. خیلی حرف داشتم؛ ولی الان دیگه حرفی ندارم.
همه چی تموم شده، همه چی.
***
چشمهام رو باز کردم. ساعت نزدیک یازده بود، از جام بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم.
از دستشویی اومدم بیرون.
صدای حرف زدن از آشپزخونه میاومد.
- زهرا جان من که چیزی نگفتم.
- گفتم من نمیام، چرا با من هماهنگ نکردی؟
- بابا خیر سرم میخواستم سوپرایزت کنم.
- تو که میدونی من نمیتونم سامره رو تنها بذارم. اون هم تو عید که سرکار هم نمیره.
- خوب چیکار کنم فقط دو تا بلیط داشتن، خوب چند روز دیگه برای اون هم بلیط میگیرم.
- لازم نکرده.
- من کلی گشتم تا بلیط بگیرم.
- برو پسش بده.
- بابا مگه تو نگران سامره نیستی؟ خودم قول میدم زود براش بلیط بگیرم.
- حرف بیخود نزن، فکر کردی تو عید به همین راحتی برای کیش بلیط پیدا میشه!
- من پیدا میکنم.
- تو اگه میتونستی الان پیدا میکردی.
- اصلا شاید نخواد با ما بیاد.
- چرا میاد.
- راست میگه شاید من نخوام با شما بیام.
هر دو به سمتم برگشتن.
- تو کی بیدار شدی؟
- از اولش.
romangram.com | @romangram_com