#او_مرا_کشت_پارت_155
- خواهش میکنم!
بهم نگاه کرد، انگار مردد بود.
- باشه در کاپوت رو باز کنید.
نیما انگار توقع این کار رو نداشت سر جاش وایساده بود. هیچ کاری نمیکرد. خدا رو شکر نیما یه آدم ترسو بود، وگرنه معلوم نبود چی میشد.
- پسره یکم با ماشین ور رفت و با اولین استارت روشن شد.
- ممنونم نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم.
- خواهش میکنم کاری نکردم.
- به هر حال ممنونم.
بدون توجه به چهرهی عصبانی نیما از کنارش گذشتم.
***
در آپارتمان رو باز کردم و آروم رفتم تو. زهرا روی مبل خوابش برده بود.
آروم به اتاق رفتم و لباسم رو عوض کردم. سردرد بدی داشتم. به آشپزخونه رفتم که آب بخورم، یه قرص هم خوردم.
- سلام کی اومدی؟
- بیدارت کردم؟
- نه منتظرت بودم خوابم برد.
- برو بخواب دیر وقته، من هم میخوام بخوابم.
- حالت خوبه؟
- آره.
یکم نگاهم کرد.
- مطمئنی؟
- آره.
- باشه شب بخیر.
زهرا رفت سمت اتاقش.
من هم رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.
romangram.com | @romangram_com