#او_مرا_کشت_پارت_153


به طرف اتاقی رفتم که مانتوم اون‌جا آوزون بود، لباس نازی رو در آوردم و لباس خودم رو پوشیدم.

مانتوم رو هم تنم کردم.

با پاهای لرزون به سمت راحیل رفتم.

امیر تا من رو دید رنگش پرید.

- تبریک می‌گم، این هم ناقابله.

جعبه‌ای که قبلا آماده کرده بودم رو از کیفم در آوردم و به راحیل دادم.

- ممنون عزیزم چرا زحمت کشیدی!

در جعبه رو باز کرد.

توش یه حلقه بود، همون حلقه‌ای که روز محرمیت دستم کرده بود.

چشمش که به حلقه افتاد، نگاهم کرد. چشمش بین من و حلقه می‌چرخید.

دست‌هاش رو مشت کرد، رگ دستش بیرون زده بود.

راحیل حلقه رو دستش کرد.

- وایی امیر ببین چقدر قشنگه! مرسی شراره جون.

- خواهش می‌کنم، خوشبخت بشید.

برگشتم، دیگه نمی‌کشیدم. با بیشترین سرعت از اون‌جا رفتم.

حتی منتظر آریا و رایان هم نشدم.

رفتم تو حیاط و سوار ماشین شدم.

هرچی استارت زدم روشن نشد.

محکم رو فرمون مشت کوبیدم، لعنت به این شانس نحس.

سرم رو روی فرمون گذاشتم، حالم بده بود.

یه دفعه یکی زد به شیشه.

سرم رو بلند کردم. نیما بود.

- لعنتی.‌ چی از جونم می‌خواست.

- ماشین خراب شده؟

romangram.com | @romangram_com