#او_مرا_کشت_پارت_152
بهم خیره شده بود. اون مردی که مشکوک بود صداش کرد.
- با اجازه.
باز هم به سمت اون مرد رفت.
رایان داشت تعارف میکرد که غذای بیشتری بکشم.
سرم رو چرخوندم باید از این مهمونی بیرون میرفتم.
چشمم به امیر افتاد که داشت با حرفهای فیلم بردار غذا دهن راحیل میگذاشت.
یه لحظه نگاهش به سمت من برگشت.
نگاهش یه جوری بود. عصبی شده بودم، سرم خیلی گیج میرفت.
میخواستم از اونجا برم.
برگشتم که دیگه نبینمش.
رایان داشت با یکی صحبت میکرد، تا دیدم رایان داره صحبت میکنه، بشقاب رو برداشتم و رفتم یه سمت دیگه.
حوصلهی هیچ کس رو نداشتم و میل به هیچی هم نداشتم.
از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم، یکم دیگه اونجا میموندم حتما حالم بد میشد.
رایان داشت سمتم میاومد.
- کجا؟
- دیر وقته باید برم.
- هنوز جشن تموم نشده. چیزی هم که نخوردی!
- ببخشید؛ ولی باید برم.
دستهام میلرزید. دستهام رو کنارم قایم کردم که رایان نبینتشون.
- باشه پس بذارید برسونمتون.
- نه خودم ماشین آوردم ممنون.
- باشه هر جور مایلید.
- پس از پدرتون هم از طرف من خداحافظی کنید، مثل این که نیستن.
- بذارید ببینم کجاست،تا لباس عوض کنید صداشون میکنم.
romangram.com | @romangram_com