#او_مرا_کشت_پارت_150


به سمتش رفتم، همون جوری مثل مجسمه واستاده بود.

نزدیکش رفتم و یقه‌اش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش، مسخ شده بود.

توی چشم‌هام خیره شده بود، سرم رو به سمتش بردم.

چشم‌هاش توی صورتم می‌چرخید. صدای ضربان قلبشو می‌شنیدم.

سرم رو به گوشش نزدیک کردم، هیچ حرکتی نمی‌کرد.

- من خودم هم، خودم رو نمی‌شناسم مهندس کیان؛ ولی همه می‌گن الان جذابم. به نظرت چقدر شبیه قبلم هستم؟

یقه‌اش رو ول کردم و ادامه داد:

- هیچی نه؟ هیچی مثل قبل نیست نه؟

ازش فاصله گرفتم، دست‌هاش رو مشت کرده بود.

- خوب نظرت چیه مهندس کیان؟

دوباره بهش نزدیک شدم.

تعادل نداشتم، دست‌هاش رو برای این که نیفتم به سمتم آورد؛ ولی خودم رو کنار کشیدم.

- خوب نگاهم کن. نگفتی نظرت چیه؟ چشم‌هام چجوریه مثل قبل قشنگه؟ موهام چی؟یادمه اون روز لعنتی داشتی ازم تعریف می‌کردی و من احمق هم داشتم از خوشحالی تو ابرها پرواز می‌کردم. آخه خنگ‌ها این‌جورین. یکی ازشون تعریف کنه کیف می‌کنن.

تو چشم‌هام خیره شد.

- از تیپ جدیدم خوشت میاد؟ چطوره می‌پسندی؟

حرفی نزد.

- باشه زیاد مهم نیست، خیلی‌ها ازم خوششون میاد. می‌رم سراغ اون‌ها.

برگشتم که برم، بازوم رو از پشت گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند.

عصبی بود، از بین دندون‌های قفل شده‌اش گفت:

- تمومش کن، این تو نیستی!

بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:

- راست می‌گی من کیم؟ خودمم نمی‌دونم؛ ولی این رو می‌دونم اونی که تو می‌شناختی ۶ سال پیش مرد. پس دنبالش نگرد. این دفعه بهتره تو ازم دور بمونی مهندس کیان، چون من از تو خطرناک‌تر شدم.

به سمت در اتاق رفتم.

- سامره!

romangram.com | @romangram_com