#او_مرا_کشت_پارت_149
- چیه بهت برخورد؟ حقیقت تلخه نه؟ برای من که خیلی تلخ بود، خیلی تلخ؛ ولی بهش عادت کردم. دنیا اینجوری به هیچ کس رحم نمیکنه. مخصوصا به احمقها. نترس، نگران نباش من بهت کاری ندارم. بهتره با نامزدت خوش باشی، تو هم کاری به من نداشته باش.
- تو رایان رو نمیشناسی، نمیدونی که چه کارهایی ازش ساختهست، وقتی بفهمه داری چیکار میکنی زندهات نمیذاره.
پوزخندی زدم.
- برای تو چه فرقی میکنه چه بلایی سرم بیاد، عذاب وجدان گرفتی مهندس کیان؟
ساکت شده بود.
- برام مهم نیست چه اتفاقی قراره برام بیفته، در ضمن من چیزی برای از دست دادن ندارم.
عصبانیتر شده بود، رگهای پیشونیش زده بود بیرون.
- خانوادهت میدونن کجایی؟
- کدوم خانواده؟ من که چیزی یادم نمیاد. آهان داره یه چیزایی یادم میاد. یه زمانی قرار بود داشته باشم؛ ولی نه من اصلا خانواده ندارم. من یه زن تنهام و دوست دارم فقط لذت ببرم و خوش بگذرونم، برام هم مهم نیست که قراره چی بشه.
بازوم رو ول کرد و موهام رو تو مشتش گرفت.
سرم درد گرفته بود.
- خفه شو. نذار کاری کنم که آرزوی مرگ کنی، از این خانواده و من دور بمون.
لبخندی زدم.
- مگه من الان زندهام؟ من سالهاست که مُردم.
دستهاش شل شد، موهام رو ول کرد.
حالت نگاهش عوض شد. صاف جلوش وایسادم و لباسم رو مرتب کردم.
- خوب نگاهم کن ، خوبه خوب.
یه دور زدم. تلو تلو میخوردم.
- به نظرت الان چطورم؟ قشنگم؟ قبلا همه میگفتن خیلی احمقم، یه احمق زود باور که گول یه نامرد رو خورد.
فقط نگاهم میکرد، به سمت پرده رفتم.
کمی بیشتر کنارش زدم.
- حالا بهتر نگاهم کن، خوب میبینیم؟
همون جور کنار دیوار وایساده بود.
- من رو میشناسی؟
romangram.com | @romangram_com