#او_مرا_کشت_پارت_148


- فعلا که تو بهم چسبیدی.

پوزخندی زد.

- چیه خوشحالی؟

- آره دارم از خوشی غش می‌کنم!

با عصبانیت نگاهم کرد.

- برو کنار می‌خوام برم.

- فکر نمی‌کنی رفتارت و لباس‌هات برای دختر حاجی بودن یکم نامناسبه؟

نگاهی به لباسم کرد و دوباره به چشم‌هام خیره شد.

صورتش رو آورد نزدیک‌تر، خشک شده بودم.

نمی‌دونم تو چشم‌هام دنبال چی بود.

سرش رو آورد نزدیک گوشم. نفسم داشت بند میومد.

- خیلی تغییر کردی،خیلی. چشم‌هات....

قلبم دیگه تحمل نداشت، هولش دادم.

یکم تکون خورد و دوباره بهم نگاه کرد، حالت نگاهش تغییر کرد.

- چیه رایان برات از من جذاب‌تره؟ به اون که خوب چسبیده بودی!

دستم رو بالا بردم و سیلی محکمی بهش زدم.

توقع این کار رو ازم نداشت. دستش رو سمت صورتش برد.

نفس نفس می‌زدم.

- فکر کردی همه مثل خودت عوضین؟ امثال تو همه رو مثل خودشون می‌بینن. بعد هم به تو ربطی نداره که من با کی هستم.

بازوم رو محکم گرفت و گفت:

- من عوضیم هان؟ فکر کردی رایان عاشقت شده؟ بیچاره اون بعد از این که به چیزی که می‌خواد برسه مثل آشغال میندازتت دور.

- وای نمی‌دونستم، خوب شد گفتی. آخه نیست نمی‌دونستم، ممکن بود گولش رو بخورم. نمی‌دونم چرا همه‌ی آدم‌های دور رو برم این‌جوری از آب در میان، قسمته دیگه کاریش نمی‌شه کرد.

صورتش از عصبانیت سرخ شد .بازومو محکم تر فشار داد.

- بهتره خفه بشی تا خودم خفه‌ات نکردم.

romangram.com | @romangram_com