#او_مرا_کشت_پارت_147
با خودم گفتم حالا که بالا هستم اتاقها رو نگاه کنم شاید چیزی پیدا کردم.
توی سه تا اتاق رو نگاه کردم؛ ولی چیز به درد بخوری نبود.
وارد اتاق آخر شدم.
همه چی معمولی به نظر میرسید، چراغ رو روشن نکردم که کسی شک نکنه.
پرده رو کمی کنار زدم و نور ماه تو اتاق افتاد، میتونستم بهتر ببینم.
روی قدمهام تعادل نداشتم، گرمم بود.
فکر کنم اون چیزهایی که خورده بودم روم اثر کرده بود.
«الان موقع خوردن این چیزها بود احمق»
کنار اتاق یه لپ تاپ بود.
آروم برش داشتم و روشنش کردم.
قفل بود، قفلش رو باز کردم و فایلهاش رو نگاه کردم. چند تا فایل بود که برام مفهومی نداشت، باید بعدا بررسیش میکردم. نمیتونستم تمرکز کنم. اونها رو برای خودم ارسال کردم، تمام مدت چشمم به در بود که کسی نیاد تو. چشمام کمی تار شده بود، لپ تاپ رو سر جاش گذاشتم.
میخواستم از اتاق برم بیرون؛ ولی تا در رو باز کردم که برم بیرون، یکی هولم داد توی اتاق و در رو بست. من رو چسبوند به دیوار.
چشمهام درشت شده بود.
دستهاش رو دو طرف سرم گذاشت.
- اینجا چه غلطی میکنی؟
شوکه شده بودم، قلبم تند تند میزد.
- به تو ربطی نداره برو کنار میخوام برم.
- میدونی با فضولها چیکار میکنن؟
به چشمهام زل زده بود، برق چشمهاش تو نور کم اتاق دیده میشد.
- من اشتباه اومدم تو این اتاق، میخواستم برم دستشویی.
- خیلی تغییر کردی، خوب دروغ میگی.
- گفتم برو کنار.
چند بار پلک زدم، به خودم مسلط نبودم.
- مگه نگفتم که از من دور بمون!
romangram.com | @romangram_com