#او_مرا_کشت_پارت_146
«زنیکهی احمق. نمیخوام لباسهای تو رو بپوشم»
- بیا دیگه!
دستم رو گرفت و من رو به سمت پلههای کنار سالن برد.
- ممنون نازی جون زحمت نکشید من میرم.
- نه چه زحمتی، اصلا نمیذارم اینجوری بری.
«وایی خدا از دست این چجوری خلاص بشم»
دوست داشتم بزنم لهش کنم.
از پلهها بالا رفتیم، چند تا اتاق بالا بود.
وارد اتاق دوم شدیم.
- بیا عزیزم خودت نگاه کن هر کدوم رو که خواستی بردار.
- آخه!
- بیا دیگه، من هم میرم پایین تا راحت باشی.
بعد از اتاق بیرون رفت.
من که میدونم نمیخوای سر به تنم باشه. الکی عزیزم عزیزم میکنه.
در کمد رو باز کردم و به لباسها نگاه کردم.
- اینا که همش نیم متر هم نیست، کدوم رو بپوشم بعد هم سایزش آخه به من نمیخوره. آخر اعتماد به نفسه.
لباسها رو یکی یکی نگاه کردم.
فقط یکیش قابل پوشیدن بود که اون هم بالا تنهاش خیلی باز بود؛ ولی چون کشی بود حداقل سایزم میشد.
برش داشتم و تنم کردم، هنوز مارکش ازش آویزون بود.
- خدا رو شکر تنت نکرده بودی جادوگر.
به خودم توی آیینه نگاه کردم.
یه لباس مشکی بلند بود که تا کمر تنگ بود و از کمر فون بود. بالا تنهاش هم دکلته بود.
- بالاش رو چیکار کنم، اه عجب گیری کردیما. ولش کن همین جوری میرم. موهام رو بیشتر دورم ریختم که بازیش کمتر دیده بشه.
لباسم رو برداشتم و رفتم بیرون.
romangram.com | @romangram_com